1 چون مشکِ خط تو سایهور میافتد خورشید به زیرِ سایه درمیافتد
2 زیبندهترست موی و بالا باری کان موی به بالای تو برمیافتد
1 زلف تودگر ز دست نگذارم من تا بو که دل از شست برون آرم من
2 گویم که دلِ مرا چراندهی باز گوئی که برو دلِ تو کی دارم من
1 ای پردهٔ دل پرده نوازت بوده جان هم نَفَسِ پردهٔ رازت بوده
2 من چون سرِ زلفِ تو به خاک افتاده دست آویزم زلفِ درازت بوده
1 بیچاره دلِ من که غمِ جانش نیست در درد بسوخت و هیچ درمانش نیست
2 گفتم که سرِ زلفِ تو دستش گیرد در پای فکندی که سر آنش نیست
1 گر لعلِ لبِ تو دَرِّ شهوارم داد زلف تو ز پی شکست بسیارم داد
2 با لعلِ لبِ تو کارِ ما چون زر بود زلفت به ستیزه تاب در کارم داد
1 تا کی کمرِ عهد و وفا باید بست زنّارم ازان زلفِ دو تا باید بست
2 چون کارِ من از لبِ تو مینگشاید دل در سرِ زلفِ تو چرا باید بست