1 هر دل که زحکم رفته فرسوده شود افسوس که فرسودهٔ بیهوده شود
2 زیرا که هر آنچه بودنی خواهد بود گر جهد کنی ور نکنی بوده شود
1 گر مردِ حقی مخالف باطل باش بر هیچ مکن قرار و در منزل باش
2 از بندگی خویش گر اندوه کنی باری به خداوندی او خوشدل باش
1 تا رخت وجودت به عدم در نکشند هر کار که کرده شد بهم درنکشند
2 سر بر خط لوح ازلی دار و خموش کز هر چه قلم رفت قلم در نکشند
1 آنجا که قرار کار عالم دادند هر چیز که دادند مسلم دادند
2 این دم که تراخوش است و ناخوش بتو نیست چون بی تو قرار این دم، آن دم دادند
1 نفست چه کند چو بند نگشایندش با ره که شود که راه ننمایندش
2 با نفس مکن ستیزه کاین نفس ترا فرمان نبرد تا که نفرمایندش
1 از هستی خود دمِ تولاّ چه زنیم وز نیستی آن دمِ تبرّا چه زنیم
2 ای مردِ سلیم قلب! میپنداری کاین مهره به دستِ ماست تا ما چه زنیم
1 جانی اگر از حق خبری میداری جسم ار ز سرخود نظری میداری
2 هر چند که مهره میزنم لیک چه سود چون نقش ز مهرهی دگری میداری
1 آنها که به علم و عقل در پیشانند کی فعل تو و من ازتو و من دانند
2 ای دل نه به دستِ منِ عاجز چیزی است من میگردم چنانکه میگردانند
1 تا چند کنم گناه در گردن خویش وز بیم گنه قصد به خون خوردن خویش
2 بی ما چو گنه کردن ما راندهاند ما را چه گنه درین گنه کردن خویش
1 تا چند روی بیهده از هر سویی تا کی گویی گزاف از هر رویی
2 گر هر دو جهان چو زلف در هم فتدت حکم ازلی زان بنگردد مویی