1 دل خون شد و کس محرم این راز نیافت در روی زمین هم نفسی باز نیافت
2 پر درد به خاک رفت و در عالم خاک هم صحبت و هم درد و هم آواز نیافت
1 دل را همه عمر محرمی دست نداد دلخسته برفت و مرهمی دست نداد
2 من در همه عمر همدمی میجستم عمرم شد و همدمی دمی دست نداد
1 سرمایهٔ عالم درمی بیش نبود سر دفترِ هستی عدمی بیش نبود
2 با همنفسی گر نفسی دستم داد زان نیز چه گویم که دمی بیش نبود
1 دردا که درین سوز و گدازم کس نیست همراه، درین راه درازم کس نیست
2 در قعرِ دلم جواهر راز بسی است اما چه کنم محرم راز کس نیست
1 کو مستمعی تا سخنش برگویم واحوالِ دلِ ممتحنش برگویم
2 بیخویشتنی ندیدهام در همه عمر تا واقعهٔ خویشتنش برگویم
1 این سوز که خاست با که بتوانم گفت وین واقعه راست با که بتوانم گفت
2 این دم که مراست با که بتوانم زد وین غم که مراست با که بتوانم گفت
1 چشم من دلخسته به هر انجمنی چون خویشتنی ندید بیخویشتنی
2 چون همنفسی نیافتم در همه عمر در غصّه بسوختم دریغا چو منی!
1 چندانکه به درد عشق میپویم من در دردم و دردِ عشق میجویم من
2 کو سوختهای که جان او میسوزد تا بو که بداند که چه میگویم من
1 آنکس که غمِ کهنه و نو میداند حالِ منِ سرگشته نکو میداند
2 دردِ من و عجزِ من و حیرانی من گو هیچ کسی مدان چو او میداند
1 کی باشد و کی که من مانم و او وین قصّه که کس نخواند من خوانم و او
2 آن روز که جانِ من برآید از تن او داند و من دانم و من دانم و او