1 تا کی باشم عاجز و مضطر مانده بادی در دست و خاک بر سر مانده
2 هر روزم اگر هزاردر بگشایند من زانهمه همچو حلقه بر در مانده
1 روزی نه که دل قصهٔ دمساز نخواند یک شب نه که حرفی ورق راز نخواند
2 چندانکه حساب برگرفتم با خویش چه سود که یک حساب من باز نخواند
1 امروز منم به جان و تن درمانده هم من به بلا و رنج من درمانده
2 شوریده دلی هزار شور آورده بیخویشتنی به خویشتن درمانده
1 در عشق چو من کسی نه بیچاره شود یا چون دل من دلی جگر خواره شود
2 یک ذره ازین بار که بر جان من است بر کوهی اگر نهی به صد پاره شود
1 تا کی خود را ز هجر دلبند کشم غم در دل و جان آرزومند کشم
2 دردی که فلک ز تاب آن خم دارد چون دل بنماند دردِ دل چند کشم
1 هر دم دل من زچرخ بندی دارد هر لحظه به تازگی گزندی دارد
2 یک قطرهٔ خون برای اللّه! بگوی تا طاقت حادثات چندی دارد
1 بر دل ز غم زمانه باری دارم در دیدهٔ هر مراد خاری دارم
2 نه هم نفسی نه غمگساری دارم شوریده دلی و روزگاری دارم
1 جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا وز اهل نظر هیچ نظر نیست مرا
2 هر چند که صد نوحه گرم میباید جز نوحه گری کار دگر نیست مرا
1 با نااهلی که نان خورم خون شمرم افسانهٔ او را بتر افسون شمرم
2 با ناجنسی اگر دمی بنشینم حقّا که ز هفت دوزخ افزون شمرم
1 بگرفت ز نااهل جهانی غم ازین مردن به از آنکه صحبتش ماتم ازین
2 با نااهلی اگر بهشتی بودم دوزخ طلبم که آن عقوبت کم ازین