1 از آتش شهوت جگرم میسوزد وز حرص همه مغز سرم میسوزد
2 چون پاک شود دلم چو این نفس پلید هر لحظه به نوعی دگرم میسوزد
1 خون شد جگرم ز غصّهٔ خویش مرا وز بیم رهی که هست در پیش مرا
2 هرگز نرسد به نوش توحید دلم تا کژدم نفس میزند نیش مرا
1 دل را که نه دنیا و نه دین میبینم با نفس پلید همنشین میبینم
2 چون شیری شد مویم و در هر بن موی صد شیر و پلنگ در کمین میبینم
1 از جان سیرم ازانک تن میخواهد بی یوسفِ مهر، پیرهن میخواهد
2 موری که به سالی بخورد یک دانه انبار به مُهرِ خویشتن میخواهد
1 گاهم ز سگ نفس مشوش بودن گاهم ز سر خشم بر آتش بودن
2 گفتی: «خوش باش» چون مرا دست دهد با این همه سگ در اندرون خوش بودن
1 این نفس کم انگاشته آید آخر تا چند سرافراشته آید آخر
2 ای بس که فرو داشتهام این سگ را تا بوکه فرو داشته آید آخر
1 چون نفس سگیست بدگمان چتوان کرد گلخن دارد پر استخوان چتوان کرد
2 گر در پیشش هزارتن مُرده شوند او زندهتر است هر زمان چتوان کرد
1 هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت درگوشه نشست ومنصبِ شاهی داشت
2 چون نیست ز نفسِ تو کسی دشمن تر پس از که امیدِ دوستی خواهی داشت
1 آنها که مدام از پس این کار شوند در کشتن این نفس ستمکار شوند
2 در پوست هزار اژدها خفته تُراست چون مرگ درآید همه بیدار شوند
1 آنجا که فنای نامداران باید بر باقی نفس، تیرباران باید
2 یک ذرّه گرت منی بود دوزخ تو از هفت چه آید که هزاران باید