1 راهی که درو پای ز سر باید کرد ره توشه درو خون جگر باید کرد
2 خواهی که ازین راه خبردار شوی خود را ز دو کون بیخبر باید کرد
1 ای دل همگی خویش در جانان باز هر چیز که آن خوشترت آید آن باز
2 در شش در عشق چون زنان حیله مجوی مردانه درا و همچو مردان، جان باز
1 هرچیز که آن برای ما خواهد بود آن چیز یقین بلای ما خواهد بود
2 چون تفرقه در بقای ما خواهد بود جمعیت ما فنای ما خواهد بود
1 تا کی گردی ای دل غمناک به خون از هستی خویش پاک شو پاک کنون
2 سی سال ز خویش خاک میکردی باز دردا که نکردهای سر از خاک برون
1 آن بهٔ که زعقل خود جنون یابی باز ور دل طلبی میان خون یابی باز
2 تا یک سر سوزن از تو باقیست هنوز سر رشتهٔ این حدیث چون یابی باز