1 زان روز که در صدر خودی بنشستم تا بنشستم به بیخودی پیوستم
2 دریای عدم شش جهتم بگرفتهست من، یک شبنم، چه گونه گویم: هستم
1 اول همه نیستی است تا اول کار و آخر همه نیستیست تا روز شمار
2 بر شش جهتم چو نیستی شد انباز من چون ز میانه هستی آرم به کنار
1 عمری به فنا بر دلم آوردم دست تا دل ز فنا به زاری زار نشست
2 از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست با خاک شود چنانکه پندارد هست
1 هیچم من و در گفت و شنید آمدهام در نیست پدید و بیکلید آمدهام
2 این نیست عجب که گم بخواهم بودن اینست عجب که چون پدید آمدهام
1 این بیخودیی که من در آن افتادم شرحش بدهم که از چسان افتادم
2 خورشید بتافت سایه دیدم خود را برخاستم و در آن میان افتادم
1 ای دل! دیدی که هرچه دیدی هیچ است هر قصّهٔ دوران که شنیدی هیچ است
2 چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است و امروز که گوشهای گزیدی هیچ است
1 ای بود تو پیوسته بنا بود آخر تا کی باشی به هیچ خشنود آخر
2 از هیچ پدید آمدهای اول کار گرچه همهای، هیچ شوی زود آخر