1 با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم وز خویشتن و جمالِ خود مینازیم
2 از خویش چو هیچ کس دگر نیست پدید یک لحظه به هیچ کس نمیپردازیم
1 بس سرکش را کز سر مویی کُشتم و آلوده نشد به خونِ کس انگشتم
2 وین کار عجب نگر که با جملهٔ خلق رویارویم نشسته پُشتاپُشتم
1 آن چیز کزو عالم و آدم بینم در هجده هزار عالم آن کم بینم
2 میپنداری که تو تویی نی تو تویی برخیز ز راه تات محرم بینم
1 با اینهمه اختلاف و تمییز که هست ماییم همه جز همه آن نیز که هست
2 اسرارِ وجود ماست هرچیز که بود اطوارِ شهود ماست هرچیز که هست
1 عمرت که میان جان و تن گرداند یا قطرهٔ تو دُرِّ عدن گرداند
2 پیوسته تو میگریزی و حضرتِ ما خواهد که تو را چو خویشتن گرداند
1 ای آن که بلی گوی الست از مایی در هر دو جهان بلند و پست از مایی
2 بندیش که ما ترا چو ماییم همه به زانکه تو خویش را، چو هست از مایی
1 از عالمِ بیچون به سکون باید شد خود را سوی خویش رهنمون باید شد
2 یک ذرّه اگر باشد و ما آن دانیم یک لحظه ز خود بدان برون باید شد
1 ماییم که با ما نبود هیچ روا چون هیچ نباشد نبود هیچ سزا
2 تو هیچ مباش تا نباشد هیچت چون هیچ نباشی نبود هیچ ترا
1 ما را باشی بهْ که هوا را باشی وین خلقِ ضعیفِ مبتلا را باشی
2 از بیخبری تو خویش رایی جمله ما جمله ترا اگر تو ما را باشی
1 چون ما به وجود خود هویدا باشیم چون ما به وجود خود هویدا باشیم
2 تو هیچ نهیی ولیک میپنداری تو هیچ نهیی ولیک میپنداری