1 ماییم که نیست غیر ما، اینْت کمال! مشغول جمال خویشتن، اینْت جمال!
2 میپنداری ما به تو اندر نگریم خود کی بینیم غیر خود، اینْت محال!
1 چون ما به وجود خود هویدا باشیم چون ما به وجود خود هویدا باشیم
2 تو هیچ نهیی ولیک میپنداری تو هیچ نهیی ولیک میپنداری
1 ما را باشی بهْ که هوا را باشی وین خلقِ ضعیفِ مبتلا را باشی
2 از بیخبری تو خویش رایی جمله ما جمله ترا اگر تو ما را باشی
1 عمرت که میان جان و تن گرداند یا قطرهٔ تو دُرِّ عدن گرداند
2 پیوسته تو میگریزی و حضرتِ ما خواهد که تو را چو خویشتن گرداند
1 با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم وز خویشتن و جمالِ خود مینازیم
2 از خویش چو هیچ کس دگر نیست پدید یک لحظه به هیچ کس نمیپردازیم
1 از عالمِ بیچون به سکون باید شد خود را سوی خویش رهنمون باید شد
2 یک ذرّه اگر باشد و ما آن دانیم یک لحظه ز خود بدان برون باید شد
1 ماییم که جز درگهِ ما درگه نیست گرچه همه ماییم کسی آگه نیست
2 از خود تو به صد هزار فرسنگی دور وز هستی ما، تا به تو، مویی ره نیست
1 ای آن که بلی گوی الست از مایی در هر دو جهان بلند و پست از مایی
2 بندیش که ما ترا چو ماییم همه به زانکه تو خویش را، چو هست از مایی
1 آن چیز کزو عالم و آدم بینم در هجده هزار عالم آن کم بینم
2 میپنداری که تو تویی نی تو تویی برخیز ز راه تات محرم بینم
1 ماییم که با ما نبود هیچ روا چون هیچ نباشد نبود هیچ سزا
2 تو هیچ مباش تا نباشد هیچت چون هیچ نباشی نبود هیچ ترا