1 پدر گفتش زهی شهوت پرستی که از شهوت پرستی مست مستی
2 دل مردی که قید فرج باشد همه نقد وجودش خرج باشد
3 ولی هر زن که او مردانه آمد ازین شهوت بکل بیگانه آمد
4 چنان کان زن که از شوهر جدا شد سر مردان درگاه خدا شد
1 زنی بودست با حسن و جمالی شب و روز از رخ و زلفش مثالی
2 خوشی و خوبئی بسیار بودش صلاح و زهد با آن یار بودش
3 بخوبی در همه عالم علم بود ملاحت داشت شیرینش هم بود
4 بهر موئی که در زلف آن صنم داشت خم از پنجه فزون و شست هم داشت
1 جهان گر دیدهای گم کرده یاری سراسیمه دلی آشفته کاری
2 خبر داد از کسی کان کس خبر داشت که وقتی یک خلیفه شش پسر داشت
3 همه همّت بلند افتاده بودند ز سر گردن کشی ننهاده بودند
4 بهر علمی که باشد در زمانه همه بودند در هر یک یگانه
1 زنی بودست با حسن و جمالی شب و روز از رخ و زلفش مثالی
2 خوشی و خوبئی بسیار بودش صلاح و زهد با آن یار بودش
3 بخوبی در همه عالم علم بود ملاحت داشت شیرینش هم بود
4 بهر موئی که در زلف آن صنم داشت خم از پنجه فزون و شست هم داشت
1 آن یکی درخواند مجنون را ز راه گفت اگر خواهی تو لیلی را بخواه
2 گفت هرگز مینباید زن مرا بس بود این زاری و شیون مرا
3 گفت او را چون نمیخواهی برت این همه سودا برون کن از سرت
4 یاد خوشتر گفت از لیلی مرا سرکشی او را و واویلی مرا
1 ظالمان کردند مردی را اسیر ریختند آبی برو چون ز مهریر
2 میزدندش چوب و او میگفت زار دست من گیر ای خدای کامگار
3 شیخ مهنه میگذشت آنجایگاه خادمی گفتش که ای سلطان راه
4 گر از ایشانش شفاعت میکنی همچنان دانم که طاعت میکنی
1 پادشاهی دختری دارد چو ماه تو درون خانه باشی قعر چاه
2 کی توانی دید هرگز روی او پس چه کن لازم شواندر کوی او
3 تو چو لازم باشی آن درگاه را برتو افتد یک نظر آن ماه را
4 در دوعالم بس بود آن یک نظر ور دگر خواهی دگر باشد دگر
1 سالک آمد تا جناب جبرئیل همچو موری مرده پیش ژنده پیل
2 گفت ای سلطان اسرار علوم نقش غیب الغیب را جان تو موم
3 ای برادر خواندهٔ خیل رسل مهدی اسلام و هادی سبل
4 هم تو روح القدس و هم روح الامین هم امین وحی رب العالمین
1 مار افسایی یکی حربه بدست کرده بد بر مار سوراخی نشست
2 هر زمان میساخت معجونی دگر هر نفس میخواند افسونی دگر
3 ناگهی عیسی برانجا درگذشت مار آمد پیش او در سر گذشت
4 گفت ای روح اللّه ای شمع انام هست سیصد سال عمر من تمام
1 پیره زالی برد پیش بوسعید کودکی را تا بود او را مرید
2 آن جوان در کار مرد آمد ولیک زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک
3 برگ بی برگی و بی خویشی نداشت طاقت خواری و درویشی نداشت
4 خاست مرد و شیخ را گفت این زمان صوفیم ناکرده کردی ناتوان