1 پادشاهی بود نیکو شیوهای چاکری را داد روزی میوهای
2 میوهٔ او خوش همیخورد آن غلام گفتیی خوشتر نخورد او زان طعام
3 از خوشی کان چاکرش میخورد آن پادشا را آرزو میکرد آن
4 گفت یک نیمه بمن دهای غلام زانک بس خوش میخوری این خوش طعام
1 نیم شب دیوانهای خوش میگریست گفت این عالم بگویم من که چیست
2 حقهای سر برنهاده، ما درو میپزیم از جهل خود سودا درو
3 چون سراین حقه برگیرد اجل هر که پر دارد بپرد تا ازل
4 وانک او بی پر بود، در صد بلا در میان حقه ماند مبتلا
1 حق تعالی گفت ای داود پاک بندگانم را بگو کای مشت خاک
2 گرنه دوزخ نه بهشتستی مرا بندگی کردن نه زشتستی مرا
3 گر نبودی هیچ نور و هیچ نار نیستی با من شما را هیچ کار
4 من چو استحقاق آن دارم عظیم میپرستیدیم نه از اومید و بیم
1 گفت آن دیوانهٔ تن برهنه در میاه راه میشد گرسنه
2 بود بارانی و سرمایی شگرف تر شد آن سرگشته از باران و برف
3 نه نهفتی بودش و نه خانهای عاقبت میرفت تا ویرانهای
4 چون نهاد از راه در ویرانه گام بر سرش آمد همی خشتی ز بام
1 سایلی بنشست در پیش جنید گفت ای صید خدا، بی هیچ قید
2 خوش دلی مرد کی حاصل بود گفت آن ساعت که او در دل بود
3 تا که ندهد دست وصل پادشاه پای مرد تست ناکامی راه
4 ذره را سرگشتگی بینم صواب زانک او را نیست تاب آفتاب
1 گفت یوسف را چو میبفروختند مصریان از شوق او میسوختند
2 چون خریداران بسی برخاستند پنج ره هم سنگ مشکش خواستند
3 زان زنی پیری به خون آغشته بود ریسمانی چند در هم رشته بود
4 در میان جمع آمد در خروش گفت ای دلال کنعانی فروش
1 خسروی میشد به شهر خویش باز خلق شهر آرای میکردند ساز
2 هر کسی چیزی کز آن خویش داشت بهر آرایش همه در پیش داشت
3 اهل زندان را نبود از جزو و کل هیچ چیزی نیز الا بند و غل
4 هم سری چندی بریده داشتند هم جگرهای دریده داشتند
1 خالق آفاق من فوق الحجاب کرد با داود پیغامبر خطاب
2 گفت هر چیزی که هست آن در جهان خوب و زشت و آشکارا و نهان
3 جمله را یابی عوض الا مرا نه عوض یابی و نه همتا مرا
4 چون عوض نبود مرا، بی من مباش من بسم جان تو، تو جان کن مباش
1 از نبی در خواست مردی پر نیاز تا گزارد بر مصلایی نماز
2 خواجه دستوری نداد او را در آن گفت ریگ و خاک گرمست این زمان
3 روی نه بر خاک گرم و خاک کوی زانک هر مجروح را داغست روی
4 چون تو میبینی جراحت روح را داغ نیکوتر بود مجروح را