طب صناعتی است که بدان صناعت صحت در بدن انسان نگاه دارند و چون زائل شود باز آرند و بیارایند او را به درازی موی و پاکی روی و خوشی بوی و گشادگی. ,
اما طبیب باید که رقیق الخلق حکیم النفس جید الحدس باشد و حدس حرکتی باشد که نفس را بود در آراء صائبه. اعنی که سرعت انتقالی بود از معلوم به مجهول. و هر طبیب که شرف نفس انسان نشناسد رقیق الخلق نبود و تا منطق نداند حکیم النفس نبود و تا مؤید نبود به تأیید جید الحدس نبود و هر که جید الحدس نبود به معرفت علت نرسد زیرا که دلیل از نبض میباید گرفت و نبض حرکت انقباض و انبساط است و سکونی که میان این دو حرکت افتد. ,
و میان اطبا خلاف است: گروهی گفتهاند که حرکت انقباض را به حس نشاید اندر یافتن، اما افضل المتأخرین حجة الحق الحسین بن عبدالله بن سینا در کتاب قانون میگوید: حرکت انقباض را در توان یافتن به دشواری اندر تنهای کم گوشت. ,
و آنگه نبض ده جنس است و هر یکی از او متنوع شود به سه نوع: دو طرفین او و یکی اعتدال او. ,
در سنهٔ اثنتی عشرة و خمسمایة در بازار عطاران نشابور بر دکان محمد محمد منجم طبیب از خواجه امام ابوبکر دقاق شنیدم که او گفت: ,
در سنهٔ اثنتین و خمسمایة یکی از مشاهیر نشابور را قولنج بگرفت و مرا بخواند و بدیدم و به معالجت مشغول شدم و آنچه در این باب فراز آمد به جای آوردم. ,
البته شفا روی ننمود و سه روز بر آن بر آمد. نماز شام بازگشتم ناامید بر آن که نیمشب بیمار درگذرد. در این رنج بخفتم صبحدم بیدار گشتم و شک نکردم که در گذشته بود. ,
به بام برشدم و روی بدان جانب آوردم و نیوشه کردم. هیچ آوازی نشنیدم که بر گذشتن او دلیل بودی. سورهٔ فاتحه بخواندم و از آن جانب بدمیدم و گفتم: الهی و سیدی و مولای! تو گفتهای در کلام مبرم و کتاب محکم «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین» و تحسر همی خوردم که جوان بود و منعم و متنعم و کام انجامی تمام داشت. ,
بختیشوع یکی از نصارای بغداد بود. طبیبی حاذق و مشفقی صادق بود و مرتب به خدمت مأمون. ,
مگر از بنی هاشم از اقرباء مأمون یکی را اسهال افتاد. مأمون را بدان قریب دلبستگی تمام بود. ,
بختیشوع را بفرستاد تا معالجت او بکند. او بر پای خاست و جان بر میان بست از جهت مأمون، و به انواع معالجت کرد. هیچ سود نداشت و از نوادر معالجت آنچه یاد داشت بکرد، البته فایدت نکرد و کار از دست بشد و از مأمون خجل میبود. ,
و مأمون به جای آورد که بختیشوع خجل میماند. گفت: ,
شیخ رئیس حجة الحق ابوعلی سینا حکایت کرد اندر کتاب «مبدأ و معاد» در آخر فصل «امکان وجود امور نادرة عن هذه النفس»، همی گوید که: ,
به من رسید و بشنودم که حاضر شد طبیبی به مجلس یکی از ملوک سامان و قبول او در آنجا به درجهای رسید که در حرم شدی و نبض محرمات و مخدرات بگرفتی. ,
روزی با ملک در حرم نشسته بود به جایی که ممکن نبود که هیچ نرینه آنجا توانستی رسید. ,
ملک خوردنی خواست، کنیزکان خوردنی آوردند. ,
هم از ملوک آل سامان امیر منصور بن نوح بن نصر را عارضهای افتاد که مزمن گشت و بر جای بماند و اطبا در آن معالجت عاجز ماندند. ,
امیر منصور کس فرستاد و محمد بن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت، او بیامد تا به آموی و چون به کنار جیحون رسید و جیحون بدید گفت: ,
«من در کشتی ننشینم، قال الله تعالى و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة، خدای تعالی میگوید که خویشتن را به دست خویشتن در تهلکه میندازید و نیز همانا که از حکمت نباشد به اختیار در چنین مهلکه نشستن. ,
و تا کس امیر به بخارا رفت و باز آمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و به دست آن کس بفرستاد و گفت: ,
ابو العباس مأمون خوارزمشاه وزیری داشت نام او ابوالحسین احمد بن محمد السهیلی، مردی حکیم طبع و کریم نفس و فاضل، و خوارزمشاه همچنین حکیم طبع و فاضل دوست بود. و به سبب ایشان چندین حکیم و فاضل بر آن درگاه جمع شده بودند چون ابوعلی سینا و ابوسهل مسیحی و ابوالخیر خمار و ابوریحان بیرونی و ابونصر عراق. ,
اما ابونصر عراق برادرزادهٔ خوارزمشاه بود و در علم ریاضی و انواع آن ثانی بطلمیوس بود. و ابوالخیر خمار در طب ثالث بقراط و جالینوس بود. و ابوریحان در نجوم به جای ابومعشر و احمد بن عبدالجلیل بود. و ابوعلی سینا و ابوسهل مسیحی خلف ارسطاطالیس بودند در علم حکمت که شامل است همهٔ علوم را. ,
این طایفه در آن خدمت از دنیاوی بینیازی داشتند و با یکدیگر انسی در محاورت و عیشی در مکاتبت میکردند. ,
روزگار بر نپسندید و فلک روا نداشت. آن عیش بر ایشان منغص شد و آن روزگار بر ایشان به زیان آمد. ,
صاحب کامل الصناعة طبیب عضدالدوله بود به پارس به شهر شیراز. ,
و در آن شهر حمالی بود که چهارصد من و پانصد من بار بر پشت گرفتی، و هر پنج شش ماه آن حمال را درد سر گرفتی و بی قرار شدی و ده پانزده شبانروز همچنان بماندى. ,
یک بار او را آن درد سر گرفته بود و هفت هشت روز بر آمده و چند بار نیت کرده بود که خویشتن را بکشد. ,
آخر اتفاق چنان افتاد که آن طبیب بزرگ روزی به در خانهٔ آن حمال بگذشت. برادران حمال پیش او دویدند و خدمت کردند و او را به خدای عز و جل سوگند دادند و احوال برادر و درد سر او به طبیب بگفتند. ,
مالیخولیا علتی است که اطبا در معالجت او فرو مانند. اگر چه امراض سوداوی همه مزمن است لیکن مالیخولیا خاصیتی دارد به دیر زائل شدن، و ابوالحسن بن یحیی اندر کتاب معالجت بقراطی که اندر طب کس چنان کتابی نکرده است بر شمرد از ائمه و حکما و فضلا و فلاسفه که چند از ایشان بدان علت معلول گشتهاند. ,
اما حکایت کرد مرا استاد من الشیخ الامام ابوجعفر بن محمد ابی سعد المعروف به صرخ (؟) از الشیخ الامام محمد بن عقیل القزوینی از امیر فخر الدوله باکالیجار البویی که یکی را از اعزهٔ آل بویه مالیخولیا پدید آمد و او را در این علت چنان صورت بست که او گاوی شده است. همه روز بانگ همی کرد و این و آن را همی گفت که: ,
«مرا بکشید که از گوشت من هریسهٔ نیکو آید!» ,
تا کار به درجهای بکشید که نیز هیچ نخورد و روزها بر آمد و نهار کرد، و اطبا در معالجت او عاجز آمدند. ,
در عهد ملکشاه و بعضی از عهد سنجر فیلسوفی بود به هرات و او را ادیب اسماعیل گفتندی. مردی سخت بزرگ و فاضل و کامل، اما اسباب او و معاش او از دخل طبیبی بودی و او را از این جنس معالجات نادره بسیار است. ,
مگر وقتی به بازار کشتاران بر میگذشت، قصابی گوسفندی را سلخ میکرد و گاه گاه دست در شکم گوسفند کردی و پیه گرم بیرون کردی و همیخورد. ,
خواجه اسماعیل چون آن حالت بدید در برابر او بقالی را گفت که: ,
«اگر وقتی این قصاب بمرد پیش از آن که او را به گور کنند مرا خبر کن.» ,
شیخ الاسلام عبدالله انصاری قدس الله روحه با این خواجه تعصب کردی و بارها قصد او کرد و کتب او بسوخت. ,
و این تعصبی بود دینی که هرویان در او اعتقاد کرده بودند که او مرده زنده میکند و آن اعتقاد عوام را زیان میداشت. ,
مگر شیخ بیمار شد و در میان مرض فواق پدید آمد و هر چند اطبا علاج کردند سود نداشت. ,
ناامید شدند. آخر بعد از ناامیدی قارورهٔ شیخ بدو فرستادند و از او علاج خواستند بر نام غیری. ,