1 دهانت، ای اغل، گنده ریش، گنده بغل همی کند همه شب گوه سگ بدندان حل
2 همه جهان زره کون همی ریند و تو باز گه از دهان ریی و گه ز کون و گه ز بغل
3 بپیش شاه چنانی که پیش آدم دیو میان بزم چنان چون میان کعبه هبل
4 خیال تست خیال اجل ز روی قیاس مثال تست مثال قضای بد بمثل
1 رسول بخت بمن بنده دوش داد پیام بدان گهی که فلک زد بدل ضیا بظلام
2 سپاه روز بر افگند خر گه از صحرا زدند لشکر شب گرد کوه و دشت خیام
3 چه گفت؟ گفت که: ای تیره خاطر از چه چنین همی بسر بری این عمر خویش در ناکام؟
4 یکی بصحرا بیرون شو و عجایب بین مگر که آید اندیشهات را فرجام
1 بگردون برین بر شد، ز فخر این ملکت ایران که گسترد از برش سایه خجسته رایت سلطان
2 اگر ویران شد این ایران ز جور ترکمان بد ز عدل شاه نیک اختر بساعت گردد آبادان
3 خداوند جهان، الب ارسلان، سلطان دین پرور که با عدلش نماند جور یکسر عدل نوشروان
4 خداوندی، که در سود و زیان خشنودی و خشمش یکی لهویست بی انده، یکی دردیست بی درمان
1 زهی دولت! زهی ملکت! زهی همت! زهی سلطان! زهی حشمت! زهی نعمت! زهی قدرت! زهی امکان!
2 سپاس آنرا که توفیقش موافق گشت با دولت بتابید چنین دولت، باقبال چنین سلطان
3 چنین سلطان، که چشم ملک در علم چنو کمتر ندیدست و نبیند نیز زیر گنبد گردان
4 خداوندی، که تا ملکت شرف پذرفت از ایامش جمال افزود ازو گیتی، جلال افزود ازو گیهان
1 ای نگار، ازبس که اندر دلبری دستان کنی هر زمان ما را به عشق خویش سرگردان کنی
2 عاشقی با تو خطر کردن بود با جان خویش زانکه نپسندی تو دل تنها و قصد جان کنی
3 گه ز گرد مشک بر خورشید نقاشی کنی گه ز عنبر بر گل صد برگ بر، جولان کنی
4 گاه سنبل ر احجاب توده نسرین کنی گاه میدان را نقاب خرمن مرجان کنی
1 ای آفتاب ملک، رهی خفته بود دوش غایب شده ز عقل و جدا مانده ای ز هوش
2 وقت سحر، که چشم شود باز از قضا دیدم بکوی خلقی ماننده سروش
3 گفتند بنده را که: اغل را شه جهان از بندگان بنده زنی هدیه داد دوش
4 حکم خدای و حکم خداوند نافذست من بنده مطیعم و فرمان بر خموش
1 نسیم زلف آن سیمین صنوبر مرا بر کرد دوش از خوابگه سر
2 گل افشانان ببالینم گذر کرد پیامی داد ازان معشوق دلبر
3 عتاب آمیز گفت: ای سست پیمان نیاید گفتهای تو برابر
4 میان ما و تو عهد این چنین بود که چون من دیگری گیری تو در بر؟
1 خوشاباد سحرگاهی، که بر گلشن گذر دارد که هر فصلی و هر وقتی یکی حال دگر دارد
2 گهی بر عارض هامون ز برگ لاله گل پوشد گهی بر ساحت صحرا ز نقش گل صور دارد
3 دم عیسیست، پنداری، که مرده زنده گرداند پی خضرست، پنداری که عالم پر خضر دارد
4 سحرگه باد شبگیری بگل بر، ساحری سازد چنان گویی کلید سحر در دست سحر دارد