1 ای برده هزار دل به یک نرگس مست مرغ دل کس ز دام زلف تو نجست
2 بهر عدویت ز پنج انگشت اجل استاده زمانه پنج شمشیر بدست
1 ای آنکه فلک گشادم از وصل تو داد بی وصل توام گشایش از دهر مباد
2 شمشیر تو زد ترک فلک از همه سو زان چار طرف بچار شمشیر گشاد
1 ای چشم تو در کشتن عشاق دلیر هرگز نشود دیده ز دیدار تو سیر
2 خوشباش که از جوهر افلاک قضا آهخته بفرق دشمنت نه شمشیر
1 ای کز تو نه دل گزیر دارد نه گذر غیر از تو دو عالمم نیاید به نظر
2 گفتی ک مرا به بهشت جنت مفروش هست این سخنم ز هشت شمشیر بتر
1 ای آنکه زبون آهویت صد شیر است سر پنجه آفتاب دستت زیر است
2 بر خصم تو شمشیر کشد از همه سو کز شش جهت او سزای شش شمشیر است
1 ای آنکه دو آهوی تو بر شیر زنند چونست که ناوکی بمن دیر زنند
2 شاهنشه خوبانی و در بندگیت هفت اختر چرخ هفت شمشیر زنند
1 ای نرگس مستت آهوی شیر شکار افتاده بصورت تو صد نقش و نگار
2 چشمت شه خوبان بود و غمزه وزیر کم دید کسی وزیر شمشیر گذار
1 ای کاهوی تو صید بود صد شیرش خورشید رخت کسی نه بیند سیرش
2 هر کس که بکوی تو دمی جان گرفت زانجا نتوان راند به ده شمشیرش
1 ای آنکه لبت رونق شکر شکند چشم تو بغمزه صید دلها فکند
2 جز غمزه شوخ آندو چشم خونریز که دید شوخی که بیکدست دو شمشیر زند
1 ای کز ستمت در دهن صد شیرم بی روی تو از زندگی خود سیرم
2 مژگان تو گر هزار شمشیر کشد باری من از و هلاک یک شمشیرم