لابه ها کرده زین نسق شب و روز
با دو چشم پر آب از سرسوز
گریۀ زارشان چو رفت از حد
بانگ و افغانشان گذشت از ع د ّ
چونکه دشمن بجانشان نگریست
کرد رحمت بر آن گروه و گریست
سنگ چون موم شد ز آتششان
بلکه بگداخت شد چو آب روان
توبه هاشان قبول شد آن دم
شاد گشتند و رفت از ایشان غم
باز از نو جهان جان دیدند
خویش را بی جسد روان دیدند
حکمت از سینه شان بجوش آمد
عوض جهل عقل و هوش آمد
همه گشتند صافی و چالاک
چون ملک رفته جمله بر افلاک
سر آن رشته را که گم شده بود
یافتند و زیانشان شد سود
عمرده روزشان هزاران شد
بلکه خود بیشمار و پایان شد
کیمیا دان که کشتن نفس است
هرکه کشتش ز حبس هستی رست
نظرش هست کیمیای جلال
مس تو زر شود از او در حال
سوی ب ی سوی کم سواری تاخت
هر که سر باخت او شود سرور
زنده باشد همیشه بی پیکر
سر بی سر سزای افسار است
سر بی سر شه و جهاندار است