1
چو بر رمین بیدل کار شد سخت
به
عشق اندر مرورا خوار شد بخت
2
همچنین جای بیانبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستی
3
به شب پهلو سوی بستر نبودی
همه شب تا به روز اختر شمردی
4
به روز از هیچ گونه نارمیدی
چو گور و آهن از مردم رمیدی
6
به باغ اندر گل صد برگ جستی
به یادروی او بر گل گرستی
7
بنفشه برچدی هر بامدادی
به یاد زلف او بر دل نهادی
10
صبههر راهی سرودی زار گفتی
سراسر بر فراق یادر گفتیص
11
چو باد حسرت از دل بر کشیدی
به نیسان باد دی ماهی دمیدی
12
به ناله دل چنان از تن بکندی
که بلبل را ز شاخ اندر فگندی
13
به گونه اشک خون چندان براندی
که از خون پای او در گل بماندی
14
به چشمش روز روش تار بودی
به زیرش خز و دیبا خار بودی
15
بدین زاری و بیماری همی زیست
نگفتی کس که بیماریت از چیست
16
چو شمعی بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهر دلنوازان
17
به چشمش خوار گشته زندگانی
دلش پدرود گرده شادمانی
18
ز گریه جامه خون آلود گشته
ز ناله روی زراندود گشته
19
ز رنج
عشق جان بر لب رسیده
امید از جان و از جانسان بریده
20
خیال دوست در دیده بمانده
ز چشمش خواب نوشین را برانده
21
به دریای جدایی غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته
22
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش
23
گهی قرعه زدی بر نام یارش
که با او چون بود فرجام کارش
24
گهی در باغ شاهنشاه رفتی
ز هر سروی گرا بر خود گرفتی
26
چو ویس ایدر بود با وی بگویید
دلش را از ستمگاری بضویید
28
همی گفتی چرا خوانید فریاد
شما را از جهان باری چه افتاد
29
شما با جفت خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و کوارید
30
شما را ار هزاران گونه باغست
مرا بر دل هزاران گونه داغست
31
شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در
عشق درد و داغ دادست
32
شما را ناله پیش یار باشد
چرا بساید که ناله زار باشد
33
مرا زیباست ناله گاه و بیگاه
که یارم نیست از درد من آگاه
34
چنین گویان همی گشت اندران باغ
دو دیده پر زخون و دلپر از داغ
35
قصا را دایه پیش آمد یکی روز
چنو گردان در آن باغ دل فروز
36
چو رامین دایه را دید اندر آن جای
چو چان اندر خور و چون دیده دورای
37
ز شادی خون ز رخسارش بجوشید
رخش گفتی ز لاله جامه پوشید
38
ز شرم دایه رویش گشت پر خوی
بسان در فشانده بر سر می
39
گل ار چه سخت نیکو بود و بربار
رخ رامین نکوتر بود صد بار
40
هنوزش بود سیمین دو بناگوش
نگشته سیمش از سنبل سیه پوش
41
هنوزش بود کافروی زنخدان
دو زلفش بود چون مشکین دو چوگان
42
هنوزش بود پشت لب چو ملحم
لبش چون انگبین و بارده درهم
44
بهبالا همچو شمشاد روان بود
ولیکن بار شمشاد ارغوان بود
45
به پیکر همچو ماه جانور بود
ولیکن با کلاه و با کمر بود
46
قبا بروی نکوتر بود صد بار
که نقش چینیان بر بتّ فرخار
47
کلاه او را نکوتر بود بر سرا
که شاهان جهان را بر سر افسر
48
به گوهر تا به آدم نامور شاه
به پیکر در زمانه سیمبر ماه
50
هم از خوبی هم از کضور خدایی
سزا بروی دو گونه پادشایی
51
برادر بود موبد را و فرزند
ولیکن ماه را شاه و خداوند
52
چو چشمش دید جادو گشت خستو
که بهتر زین نباشد هیچ جادو
53
چو رویش دید رزوان داد اقرار
که بر حوران جزین کس نیست سالار
54
چنین رویی بدین زیب و بدین نام
ز مهر ویس بی دل بود و بی کام
55
چو تنها دایه را در بوستان دید
تو گفتی روی بخت جاودان دید
56
نمازش برد و بسیار آفرین کرد
مرد را نیز دایه همچنین کرد
57
پرسیدند چون دو مهربان یار
بخوشی یکدگر را مهربانوار
58
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به مرز سوسی آزاد رفتند
59
ز هر گونه سخن گفتند با هم
سخنشان ریش دل را گشت مرهم
60
بدو گفت ای مرا از جان فزونتر
منم پیش تو از برده زبون تر
61
تو شیرینی و گفتار تو شیرین
تو نوشینی و دیدار تو نوشین
63
مرا تو مادری ویسه خداوند
به جان وی خورم هنواره سوگند
64
چنو خورشید چهر و ماه پیکر
چنو بانوژاد و شاهگوهر
65
نبود اندر جهان و هم نباشد
کرا او جفت باشد غم نباشد
66
بدان زادست پنداری ز مادر
که آتش بر کشد از گفت کضور
67
به خاصه زین دل بدبخت رامین
که آتشگاه خرداد است و برزین
68
اگر چه من همی سوزم ز بیدار
دل او بر چنین آتش مسوزاد
69
وگر چه بخت با من خورد زنهار
مرو را بخت فرخ باد و بیدار
70
همی گویم چو از عشقش بنالم
مبادا حال او هر گز چو حالم
71
همی گویم چو از مهرش بسوزم
مبادا روز او هرگز چو روزم
72
به هر دردی که من بنیم ز مهرش
کنم صد آفرین بر خوب چهرش
73
چنین خواهم که باشد جاودانی
مرا زو رنج و او را شادمانی
74
خوش آمد دایه را گفتار رامین
ز بیجاده پدید آورد پروین
75
به خنده گفت راما جاودان زی
به کام دوستان دور از بدان زی
76
درود و تن درستی مر ترا باد
مباد از بخت بر جان تو بیداد
77
به فرّت من درست و شادکامم
به کامت نیک بخت و نیکنامم
78
همیدون دخترم روشن حور و ماه
که بسته باد بر وی چشم بدخواه
79
چو رویش باد نیکو ماه و سالش
چو مویش باد پیچان بدسگالش
80
همه گفتار تو دیدم بی آهو
چو دیدار تو جان افزای و نیکو
81
جز آن کاو مر ترا بدبخت کردست
که بربیداد تو دل سخت کردست
82
ندارم از تو این گفتار باور
که او بر تو نه شاهست و نه داور
83
دگرباره جوابش داد رامین
که چون عاشق نباشد هیچ مسکین
84
دل او را دشمنی باشد ز خانه
بر او جویانده هر روزی بهانه
85
گهی نالد به درد و حسرت دوست
گهی گرید به داغ فرقت دوست
86
به دست
عشق گر چه زار گردد
ز بهر او ز جان بیزار گردد
87
صو گر چه زاو بلا بسیار بیند
ز دیگر کامها او را گزیندص
88
دو چشم مرد را از کام نایاب
گاهی بی خواب دارد گاه با آب
89
همی آن چیز جوید کش نیابد
وزآن چیزی که یابد سر بتابد
90
پس آنگه درد را شادی شمارد
93
چه عاشق باشد اندر
عشق مست
کجا بر چشم او نیکو بود گست
95
خرد باشد که زشت از خوب داند
چو مهر آید خرد در دل نماند
97
خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون می همی این را بتازد
99
شکیب از دل خرد از تن بریده
100
بر آمد ناگهان یک روز بادی
مرا بننود روی حور زادی
101
چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر
چو ماهم کرد دور از خواب واز خور
102
دو چشمم تا بهشتی دید خرم
دلم چون دوزخی افتاد در غم
103
نه بادی بود گفتی آفتی بود
مرا ناگاه روی فتنه بننود
105
ندیدی حال من هرگز بدین سان
ز درد دل نه باجان و نه بی جان
106
تو گویی شیر من روباه گشست
از این سخنی و کوهم کاه گشست
107
تنم دیگر شدست و گونه دیگر
یکی مویست پنداری یکی زر
108
مژه بر چشم من گشست مسمار
همیدون موی بر اندام من مار
109
اگر روزی کنم با دوستان بزم
تو گویی می کنم با دشمان رزم
110
گه رامش چنان دلتنگ و زارم
که گویی با بلا در کارزارم
111
اگر گردم به رامش در گلستان
به گمره گشته مانم در بیابان
112
به شب در بستر و بالین دیبا
تو گویی غرقه ام در ژرف دریا
113
به روز اندر میان غمگساران
چو گویم پیش چوگان سواران
114
به شبگیران چنان نالم به زاری
که بلبل بر گلان نوبهاری
115
سحرگاهان چنان گریم به تیمار
که ابر دی مهی بر شخّ کهسار
116
بیاریدست از آن دو چشم دلگیر
مرا بر دل هزاران ناوکی تیر
117
بیفتادست از دو زلف دلبند
مرا بر دل هزاران گونه گون بند
118
به گور خسته مانم در بیابان
به دل بر خرده زهر آلوده پیکان
119
به شیر تند مانم پوی پویان
خورشان بچهء گمگشته چویان
120
به طفل خرد مانم دل شکسته
هم از مادر هم از دایه گسته
121
به شاخ مردم مانم نغز رسته
قصای آسمان او راشکسته
122
کنون از تو همی زنهار خواهم
جوانمردیت را من یار خواهم
123
صمرا زین آتش سوزنده برهان
ز جنگ شیر مردم خوار بستانص
124
جوانمردی چنان کت هست بنمای
بر این فرزند بیچاره ببخشای
126
تو چونان دان که من بیگانه ای ام
ویا از بیهشی دیوانه ای ام
127
به هر حالی به بخشایش سزایم
که چونین در دم سرخ اژدهایم
128
تو نیز از مردمی بر من ببخشای
به نیکی در دلت مهرم بیفزای
130
صبری دیدار خورشید زمین را
شکر گفتار حور راستین را
133
ترا حوبان به خوبی مهر داده
بتان پیش تو سر بر خط نهاده
135
دو هفته ماه پیشت سجده برده
فروغ خویش رویت را سپرده
136
رخانت خسروان را بنده کرده
لبانت مردگان را زنده کرده
137
بت بربر ز رویات خوار گشته
همان بتگر ز بت بیزار گشته
138
گدازان شد تنم از بیم و امید
چو برف کوهسار از تاب خورشید
139
دلم افتاد در مهرت به ناکام
شنابان همچو گوری مانده در دلم
140
خرد آواره گشته هوش رفته
دل اندر تن نه بیدار و نه خفته
141
نه زاسایش دارم نه از رنج
ناز رامش به دل شادم نه از گنج
142
نه با یاران به میدان اسپ تازم
نه چوگان گیرم و نه گوی بازم
143
نه یوزان را سوی گوران دوانم
نه بازان را سوی کبگان پرانم
144
نه می گیرم نه با خوبان نشینم
نه جز وی در جهان کس را گزینم
145
نه یک ساعت ز درد آزاد باشم
نه یک روزی به چیزی
شاد باشم
146
به خانء خویش در چونین اسیرم
نبینم دوستدار و دستگیرم
147
به شب تا روز پیچان و نوانم
چو ماری چوب خورده در میانم
148
تنم درمان ز گفتار تو یابد
دلم دارو ز دیدار تو یابد
149
من آنگه باز یابم صبر و هوشم
که خوش گفتار تو آید به گوشم
150
اگر چه سال و مه از تو به دردم
چنین با اشک سرخ و روی زردم
153
اگر جانم ز مهرت سیر گردد
به سر بر موی من شمشیر گردد
154
همی دانم که تا من زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
155
سپیدی روزم از روی تو باشد
سیاهی شب هم از موی تو باشد
159
بهشت جاودان آن روز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم
160
ز دولت کام خود آنگه یابم
که با پیوند رویت راه یابم
161
ز یزدان این خواهم شب و روز
که گردد بختم از روی تو فیروز
163
صاگر کین وروز و با من ستیزد
به جان من که خون من بریزدص
164
چه باید ریختن خون جوانی
که هر گز بر تو نامد زو زیانی
165
زبس کاو بر تو دارد مهربانی
تو او را خویشتری از زندگانی
167
ز گیهان مر ترا خواهد به ناچار
ازیرا کش تو بردی دل به آزار
169
چو بشنید این سخنها دایه پیر
تو گفتی خورد بر دل ناو کی تیع
170
نهانی دلش بر رامین ببخضود
ولیکن آشکارا هیچ نننود
172
نگر تا تو نداری هر گز امید
که تابد بر تو آن تابنده خورشید
173
نگر تا تو نپنداری که دستان
بکار آیدت با آن سرو بستان
174
نگر تا در دلت ناید که نیرو
توانی کرد با فرزندی شهرو
177
خردمندی و شرم و دانش و رای
به کار آید روان را در چنین جای
178
که زشت از خوب و نیک از بدبدانی
به دل کاری سگالی کش توانی
179
کاگر تو آسمان را در نوردی
و گر دریا بینباری به مردی
181
جهانی دیگر از گوهر بر آری
زمینش بر سر مویی بداری
183
به مهرت ویسه آنگه سر در آرد
که شاخ ارغوان خرما برآرد
185
که یارد گفتن این گفتار با وی
که یارد جستن این آزاد با وی
186
مدانی کاو چگونه خویش کامست
ز خوی خود چگونه دیر رامست
188
هر آیینه تو نپسندی که در من
به زشتی راه یابد گفت دشمن
189
تو خود دانی که ویس امروز چونست
به خوبی از همه خوبان فزونست
190
هر آن گه کاین سژن با وی بگویم
به رسوایی بریزد آب رویم
191
چنانست او میان ویس دختان
که خسرو در میان نیک بختان
192
منش بر آسمان دارد به گشّی
و با مردم نیامیزد به خوشی
193
همش در تخمه پرمایه ست گوهر
همش در گنج شهوارست جوهر
194
بدان گوهر ز شاهان سر فرازست
بدین جوهر ز مردم بی نیازست
196
کنون ژود دلش لشتی مستمندست
نه تنهایی و بی شهری نژندست
197
ز خان و مان و شهر خویش دورست
هم از رامست هم از مردم نفورست
198
گهی آب از مژه بارد گهی خون
گهی از بخت نالد گه ز گردون
199
چو یاد آرد ز مادر وز برادر
بجوشد همچو عود تر بر آذر
200
کند نفرین بر آن سال و مه شوم
که دوری دادش از آرام و از بوم
201
بدین سان بانوی جمشید گوهر
به خوبی نامدار هفت کضور
202
بهلاله خواسته مادر ز یازدانش
بپرورده میان ناز و فرمانش
203
کنون پر درد و پر تیمار و نالان
ز همزادان بریده وز همالان
204
به پیش وی که یارد برد نامت
که یارد گفتن این یافه پیمان
205
مرا این کار بیهوده مفرمای
که سر گز نداند رفت چون پای
206
سبانم گر فزون از قطر میغست
زبانی این سخن گفتن دریغست
207
چو بشنید این سخن رامین بیدل
ز آب دیده کردش خاک را گل
208
ز سختی گریه اندر برش بشکست
شکنج گریه گفتارش فرو بستت
209
هم از گریه بماند و هم از گفتار
بران بخشان کاو باشد چنین زار
210
به مغزش بر شد از دل آتش مهر
دمیدش زعفران از لاله گون چهر
211
چو یک ساعت زبانش بود بسته
دل اندر بر شکسته دم گسسته
212
دگر باره سخنها گفت زیبا
ز دردی سخن و حالی ناشکیبا
213
بسی زاری و لابه کرد و خواهش
نیامد در ستیز دایه کاهش
214
چو رامین بیش کردی زارواری
ازو بیش آمدی نومیدواری
215
به فرجام اندرو آویخت رامین
برو ریزان ز دیده اشک خونین
216
همی گفت ای انوشین دایه زنهار
مکن جان مرا یکباره آوار
217
مبر امیدم از جان و جوانی
مکن چون زهر بر من زندگانی
218
توی از دوستان پشت و پناهم
توی فریادجوی و چاره خواهم
219
چه بشاد گر کنی مردم ستانی
مرا از چنگ بدبختی رهانی
220
در بسته ز پیشم بر گشایی
به روی ویسه ام راهی نمایی
221
گر اکنون از تو نومیدی پذیرم
به مرگ ناگهان پیشت بمیرم
222
مکن بی چرم را در چاه مفگن
نمک بر سوخته کمتر پراگن
223
ترا بنده شدستم بنده بپذیر
وزین سختی یکی ره دست من گیر
224
توی در مان دردم در جهان بس
درین بیچارگی فریاد من رس
225
بجز تو در جهان کس را ندانم
که با او راز خود گفتن توانم
226
پیام من بگو با آن سمنبر
بهانه بیش ازین پیشم میاور
227
بچاره آسیا سازند بر باد
بر آرند از میان رود بنیاد
228
به زیر آرند مرغان را زگردون
ز دریا ماهیان آرند بیرون
229
به دام آرند شیران ژیان را
به بند آرند پیلان دمان را
230
برون آرند ماران را ز سوراخ
به افسونها کنندش رام گستاخ
231
تو نیز افسون ز هر کس بیش دانی
همیدون چاره ها کردن توانی
232
سژن دانی بسی هنگام گفتار
هنر داری بسی در وقت کردار
233
سخن را با هنر نیکو بپیوند
وزیشان هر دو برنه ویس را بند
234
اگر نه بخت من بودی نکورای
ترا پیشم نیاوردی دراین جای
235
چنان چون تو مرا یاری درین کار
خدا بادا به هر کاری ترا یار
236
بگفت این و پس او را تنگ در بر
کشید و داد بوسی چند بر سر
237
وزان پس داد بوسش برلب و روی
بیامد دیو و رفت اندر دلش کاشت
238
چو بر زن کام دل راندی یکی بار
چنان دان کش نهادی بر سر اپسار
239
چو رامین از کنار دایه بر خاست
دل دایه به تیمارش بیارست
240
دریده شد همنانگه پردهء شرم
شد آن گفتار سردش درزمان گرم
241
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
ببردی از همه کس در سخن گوی
242
دلت از هر کسی جویای کامست
ترا هر زن که بینی ویس نامست
243
مرا تو دوست بودی دل افروز
ولیکن دوستر گشتم از امروز
245
ازین پس هر چه تو خواهی بفرمای
که از فرمانت بیرون ناورم پای
246
کنم بخت ترا بر ویس پیروز
ستانم داد مهرت زان دل افروز
247
چو بشنید این سخن دلخسته رامین
بدو گفت ای مرا رویش جهان بین
248
ترا زین پس نگر تا چون پرستم
به پیشت جان به خدمت چون فرستم
249
همی بینی که پیچان همچو مارم
چگونه صعب و آشفته ست کارم
250
به شب گویم نماند زنده تا بام
جو بام آید ندارم طمع تا شام
251
بدان مانم که در دریا نشنید
ز دریا باد و موج سخت بیند
252
نگر تا او زمانه چون گذارد
که یک ساعت امید جان ندارد
253
من از تیمار ویسه همچنانم
شبان از روز و از شب ندانم
255
چو از تو این نوازشها شنیدم
تو دادی بند شادی را کلیدم
256
جوانمردی بکار آرد به کردار
که بی کردار ناخوبست گفتار
258
کجا من روز و ساعت می شمارم
همیشه دیدنت را چشم دارم
259
همی تا شادمانت باز بینم
بر آتش خسپم و بر وی نشینم
260
به دیدارت چنان باشد شتابم
که یک ساعت قرار تن نیابم
261
چو آشفته نمانم بر یکی رای
چو دیوانه نپایم بر یکی جای
262
بخنده گفت جادو کیش دایه
تو هستی در سخن بسیار مایه
263
بدین گفتار نغز و لابه چون نوش
به مغز بیهشان باز آوری هوش
264
دلم را تو بدین گفتار خستی
چو جانم را بدین زنهار بستی
267
تو خود بینی که کامت چون بر آرم
به نیکی روی کارت چون نگارم
268
ترا بر اسپ تازی چون نشانم
به چشم دشمنان بر چون دوانم