1 بار فراق بستم و ، جز پای خویش را کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را
2 گویی هزار بند گران پاره میکنم هر گام پای بادیه پیمای خویش را
3 در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را
4 هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را
1 عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را این بس که ضایع میکنی برمن جفای خویش را
2 لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
3 هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را
4 بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را
1 منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را
2 هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی عشق میداند نکو آداب کار خویش را
3 غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست میکند بیچاره ضایع روزگار خویش را
4 صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را
1 چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را ای مسلمانان نمیدانم گناه خویش را
2 ای که پرسی موجب این نالههای دلخراش سینهام بشکاف تا بینی درون خویش را
3 گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را
4 لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را
1 هست امیدِ قوتی بختِ ضعیفحال را مژدهٔ یک خرام ده منتظرِ وصال را
2 گوشهٔ ناامیدیام داد ز صد بلا امان هست قفس حصارِ جان مرغِ شکسته بال را
3 رشحهٔ وصل کو کز او گردِ امید نم کشد وز نمِ آن برآورم رخنهٔ انفصال را
4 نیمشبان نشسته جان بر درِ خلوتِ دلم منتظرِ صدای پا مهدکشِ خیال را
1 بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا
2 من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا
3 روزی که میرم از غم محمل نشین خود بهر عزا بس است فغان جرس مرا
4 زین چاکهای سینه که کردند ره به هم ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا
1 بر قول مدعی مکش ای فتنهگر مرا گر میکشی بکش به گناه دگر مرا
2 پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست بی اعتبار کرده فلک اینقَدَر مرا
3 شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی باید دوید بر سر صد رهگذر مرا
4 برگردنم ز تیغ تو صد بار منت است زیرا که وارهاند ز صد دردسر مرا
1 ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا پیدا شده فتیلهٔ زخم نهان مرا
2 تا زد به نام من غم او قرعهٔ جنون شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا
3 عمری به سر سبوی حریفان کشیدهام هرگز ندیده است کسی سرگران مرا
4 از یک نفس برآر ز من دود شمعسان نبود اگر به بزم تو ، بند زبان مرا
1 خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را
2 خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را
3 هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را
4 گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را
1 ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را
2 پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را
3 گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را
4 روز مردن درد دل بر خاک میسازم رقم چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را