وقت گل، خوبان چو بزم عیش در صحرا نهند
عاشقان را تازه داغی بر دل شیدا نهند
نازنین را عشق ورزیدن نزیبد، جان من
شیر مردان بلاکش پا در این غوغا نهند
دیده نا اهل باشد بر چنان رویی دریغ
آه اگر آئینه پیش چشم نابینا نهند
با چنان لبهای میگون، پای در میخانه نه
تا ز بیهوشی حریفان سر بجای پا نهند
از ملامت سوخت شاهی، کاین ستمگر دوستان
هر که را زخمی رسد، داغیش بر بالا نهند