موجب الذات خواند او حق را
کمتر از خویش داند او حق را
گفت از او گر شود دو امر جدا
کثرتی گردد اندر او پیدا
عقل کلّی شد اولین صادر
وانگه او داشت سه صفت ظاهر
هستی و ممکنی و بود از حق
زین سه نسبت سه چیز یافت سبق
عقل و نفس و هیولی و افلاک
وز فلک باد و آب و آتش و خاک
باز از اشکال دور چرخ زمان
شد جماد و نبات و پس حیوان
زانکه چون گفت نیست زو صادر
جز یکی، گشت زین سخن کافر
مصدریت بدانچه مفهوم است
در حقیقت به ذات معدوم است
هست در علم و قدرتش یکسان
عقل ونفس و فلک، زمان و مکان
گر یکی در وجود پیش افتاد
هم از او، نه ز ذات خویش افتاد
بشنو از من نصیحت ای سره مرد
چون سفیهان مکن تعصب سرد
هم ترا نیست عقل و جان آخر؟
چند تقلید دیگران آخر؟
نیست حاجت به گفت و گوی و نبرد
هم بدان راه کامدی واگرد
اصل تو نطفه و آن ز حیوان بود
حیوان از نبات و ارکان بود
باز ارکان ز نُه فلک برجاست
اثر و فعل آن در این پیداست
از مَلَک نُه فلک چو گردان است
فلک آمد تن و ملک جان است
گر فلک را ملک چو جان باشد
دین حق را چه زو زیان باشد
عرش و کرسی و جرمهای کرات
کمتر است از بهایم و حشرات؟
خُنْفَساء و مگس، حمار قبان
همه با جان، و مهر و مه بی جان؟
نه سباحت، ز فعل حیوانی است؟
«یسبحون» گفت، این چه بیجانی است؟
مبدء عقل و نفس و جسم و فلک
عقل و نفسی است نام کرده ملک
نکند اسم ذات را تبدیل
عقل کل نیست جز که اسرافیل
مرو را آفرید حق ز نخست
خود چنین است در حدیث درست
بلکه آن جوهری است عالی و پاک
قایم الذات، دایم الادراک
باز تفصیل کار اسرافیل
روح میکائیل است و عزرائیل
کرده تفویض علم و رزق و فنا
حق تعالی بدین سه خانه خدا
زین رسد علم وزان دگر روزی
وان دگر جان برد به دلسوزی
متوسط به رتبه، نی به مکان
عقلهای دگر از این تا آن