1 اثر از مرآت المحقّقین شیخ محمود شبستری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر مرآت المحقّقین شیخ محمود شبستری شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار شیخ محمود شبستری / مرآت المحقّقین شیخ محمود شبستری

مرآت المحقّقین شیخ محمود شبستری

حمد و ثنای بی عدد ذوالجلالی را که آثار قدرت او در عالم آفاق و انفس چون آفتاب جهانتاب بر چشم اهل بصیرت تابان است کقوله تعالی: «سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبیّن لهم انّه الحق»؛ و اظهار صنع او در ظاهر و باطن عالم مُلک و ملکوت روشن و عیان است کقوله تعالی: «و فی الارض آیات للموقنین و فی انفسکم افلا تبصرون»؛ بلکه از اوج گنبد خضرای افلاک تا حضیض مرکز غَبْرای خاک جمله دلایل هستی اوست کقوله تعالی: «انّ فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب»؛ و هیچ ذره از ذرات عالم از فیض جود و کرم او خالی نیست کقوله تعالی: «فاینما تولوا فثم وجه الله»؛ و ذرات و قطرات جبال و بحار جمله در تسبیح و تهلیل حضرت اویند کقوله تعالی: «و ان من شیء الا یسبّح بحمده». ,

و صلوات و تحیّات فراوان بر جان انبیا و رسل، علیهم السلام، علی الخصوص بر جان پاک مهتر پیغمبران و پیغمبر آخر زمان محمد مصطفی- علیه افضل الصلوات و اکمل التحیّات- باد که خلق را از هاویۀ جهالت به واسطۀ انوار هدایت خلاص گردانید و بعضی از خلایق را به علم خداشناسی خاص گردانید و به واسطۀ معرفت نفس به معرفت حق رسانید که: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»؛ و بر جان اهل بیت و خاندان و یاران او و سلّم تسلیما کثیرا. ,

اما بعد بدان که این مختصری است در بیان معرفت نفس و علم خداشناسی و دیدن و دانستن لقای حق سبحانه و تعالی به واسطۀ دانستن و دیدن صنایع و بدایع و غرایب و عجایب قدرت او در عالم ظاهرو باطن، و شناختن آیات بیّنات او درعالم آفاق و انفس. و این کتاب را مرآت المحققین نام نهادیم، بجهت آنکه مرآت آینه باشد و خاصیت آینه آن باشد که چون کسی را در چشم نور باصره باشد و هوا روشن بود و آینه مُصَقَّل باشد، چون در نگرد خود را بتواند دیدن. ,

و چون کسی را نیز اعتقاد پاک باشد و ذهن روشن بود، چون در این کتاب مطالعه کند خود را بتواند دید و از خودشناسی به خداشناسی تواند رسید کقوله علیه السلام: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»؛ و به حقیقت وحدانیت حق تواند رسید و لقای او را در هر دو عالم بتواند دید و ازنابینائی «من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخرة اعمی و اضل سبیلا»، نجات تواند یافت و از چشمۀ حیات جاودانی آب زندگانی دو جهانی تواند نوشید، و این کتاب محتوی است بر هفت باب: ,

بدان که نفس طبیعی عبارت از قوّتی است که اجزای جسم را نگذارد تا از یکدیگر متلاشی شود، و نفس طبیعی را دو خدمتکار است که یکی را خِفَّت گویند و دیگری را ثقل. و خفت عبارت از قوتی باشد که مایل محیط بود و ثقل بر عکس او. ,

و نفس نباتی عبارت از قوتی باشد که جسم را در طول و عرض و عمق بکشد و بزرگ گرداند و نفس طبیعی خادم نفس نباتی باشد و نفس نباتی را به غیر از او هشت خادم دیگر باشد چون: جاذبه و ماسکه و هاضمه و ممیزه و دافعه و مصوره و مولده و منمیه. ,

و جاذبه قوتی را گویند که غذا را از ظاهر جسم به طرف باطن جذب کند و ماسکه آن راگویند که آن غذا را نگه دارد و هاضمه قوتی را گویند که غذا را پخته گرداند و ممیزه آن قوت را گویند که چون غذا پخته شود کثیف را از لطیف جدا کند و دافعه آن را گویند که از غذا آنچه کثیف باشد از جسم بیرون کند، چنانکه از درختان چیزها بیرون می​آید که آن را صمغ خوانند. و مصوره آنست که غذا را همرنگ جسم می​گرداند و مولده آنست که از جسم هرچه لطیف​تر باشد آن را جمع کند تا از آن مجموع مثل آن جسم حاصل کند، چنانکه در نبات آن مجموع را تخم خوانند و در حیوانات نطفه گویند و منمیه آنست که جسم را در بزرگ شدن مدد کند. ,

و این هر دو نفس با این مجموع قوّت​ها که یاد کردیم همه خادمان نفس حیوانی​اند و نفس حیوانی قوتی است که جسم به اختیار او حرکت کند وچیزها را به حس دریابد و نفس حیوانی به غیر از این خادمان که گفتیم دوازده خادم دیگر دارد، چنانکه ده حواس​اند و یکی قوت شهوت ودیگر قوت غضب. ,

بدان که اول چیزی که حق سبحانه و تعالی بیافرید عقل بود کقوله علیه السلام: «اول ماخلق اللّه تعالی العقل». و عقل را سه معرفت داد: اول معرفت خود، دوم معرفت حق، سوم معرفت احتیاج او به حق. و از هر معرفتی چیزی در وجود آمد: از معرفت خود نفسی و از معرفت حق عقلی و از معرفت احتیاج او به حق جسمی پیدا شد. و در عقل دوم همین سه معرفت پیدا شد و از آن سه معرفت او هم بر این طریق عقلی دیگر و نفسی دیگر و جسمی دیگر پیدا شد. همچنین تا نُه مرتبه، نُه عقل و نُه نفس و نُه جسم پیدا شد و آن نُه جسم، نُه فلک است و نُه نفس، نفوس فلکی و نُه عقل، عقول افلاک. پس هر فلکی را نفسی و عقلی و جسمی باشد. ,

فلک اول را عرش خوانند و فلک اطلس و فلک الافلاک و جسم کل هم گویند. و فلک دوم را کرسی خوانند و فلک البروج و فلک الثوابت نیز خوانند و فلک دیگر را که زیر اوست فلک زحل خوانند و فلک دیگر را فلک مشتری و دیگر فلک مریخ و دیگر فلک آفتاب و دیگر فلک زهره و دیگر فلک عطارد و دیگر فلک قمر و عقل فلک قمر را عقل فعال خوانند و نفس او را واهب الصور گویند. ,

و بعد از افلاک، عناصر اربعه یعنی آتش و هوا و آب و خاک پیدا شد، بعد از آن، به امر الله تعالی، کواکب و افلاک عناصر را در هم سرشتند و از ازدواج وامتزاج ایشان موالید پیدا شد یعنی معادن و نبات و حیوان. بعد از این مجموع انسان پیدا شد و هرچه در این عالم پیدا شود به تأثیر کواکب باشد به امر حق تعالی. و کواکب بندگان حضرت اللّه​اند که شب و روز مسخر امر اویند و به فرمان او درکارند کقوله تعالی: «والشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره». ,

و ترتیب عناصر چنان است که اول کرۀ آتش است و در جوف او کرۀهوا و بعد از آن آب و بعد از آن خاک. و دلیل آنست که آتش را میل به طرف بالا است، چنانکه در شمع​ها و چراغ​ها مشاهده می​کنیم، و دیگر آنکه چون نفّاطان آتش بازی می​کنند آتش آن جسم را که در وی می​افتد می​سوزد و بالای هوا می​بردو مکان هوا بالای آب است، بدان دلیل که اگر مشکی را پر از هوا کنی یعنی باد و در زیر آب بری قرار نگیرد و بر بالای آب آید. و مکان آب بالای خاک است، دلیل آنکه سنگ و کلوخ را چون بر بالای آب می​نهیم قرار نمی​گیرد و در زیر آب می​رود. ,

بدان که هرچه عدم او ضروری بود او را ممتنع الوجود خوانند و هر چه وجود او ضروری بود او را واجب الوجود گویند و هر چه وجود و عدم او هیچ کدام ضروری نبود او را ممکن الوجود خوانند. اکنون بدان که هر چه موجود است یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود، بجهت آنکه موجود دروجود خود به غیری محتاج هست یا نیست. ,

اگر در وجود خود به غیری محتاج نیست، آن را واجب الوجود خوانند چنانکه حق سبحانه و تعالی، و اگر در وجود خود محتاج است به غیری، او را ممکن الوجود خوانند و اینجا اثبات واجب الوجود ظاهر شد چرا که ممکنات موجودند و وجود ممکنات البته از غیری باشد و آن غیر هر آینه منتهی شود به واجب الوجود. و دیگر آنکه تا واجب الوجود نباشد ممکن الوجود را ممکن نتوان گفت، یعنی تا اول محتاجٌ الیه نباشد نتوان گفت که فلان چیز محتاج است به فلان چیز، پس واجب الوجود ثابت شد و ممکن الوجود در بقای وجود اگر محتاج نباشد به غیری، آن را جوهر گویند و اگر باشد آن را عرض خوانند و بدان که بقای وجود غیر وجود است؛ بجهت آنکه دو کس را می​بینیم یکی تا ده سال بیش نمی​ماند و یکی تا صد سال می​ماند و هر دو در وجود شریکند، بجهت آنکه در حال حیات هر دو بر هر دو صادق است که موجودند؛ اما بقای وجود این صد سال است و بقای وجود آن دیگر ده سال. پس معلوم شد که بقای وجود غیر وجود است. پس ممکنات یا جوهر باشند یا عرض. ,

و جواهر بر پنج قسمند: اگر جوهر محل جوهر دیگر هست آن را هیولی گویند و آن حال را صورت. و اگر مرکب باشد از حال و محل، آن را جسم خوانند و اگر از این اقسام ثلاثه نباشد آن را جوهر مُفارق خوانند و جوهر مفارق اگر در اجسام متصرف باشد آن را نفس خوانند و اگر نه، آن را عقل گویند و اگر میان آن عقل و ذات حق تعالی واسطه​ای نباشد آن را عقل اول خوانند وعقل کل نیز گویند و اگر در زیر آن عقل هیچ عقل دیگر نباشد آن را عقل فعال خوانند و اگر در طرفین او عقول باشند آن را عقل متوسط خوانند و نفس نیز اگر در اجسام بسیط تصرف کند آن را نفس فلکی خوانند. ,

و جسم یا بسیط باشد یا مرکب، و بسیط آن باشد که از عناصر اربعه مرکب نباشد و اگر از عناصر مرکب باشد آن را جسم مرکب خوانند و جسم بسیط یا عُلْوی باشد یا سُفْلی. علوی همچون افلاک و سفلی همچون عناصر؛ و علوی یا منیر باشد یا نباشد، اگر منیر باشد کواکب گویند و اگر نباشد افلاک گویند. ,

بدان که حق تعالی مردم را بجهت آن آفرید تا او را بشناسند و بپرستند کقوله تعالی: «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون»، ای لیعرفون. یعنی نیافریدیم جنّیان را و آدمیان را مگر از برای آنکه حضرت ما را بشناسند و بپرستند. و در احادیث الهی چنین آمده است که داود نبی، علیه السلام، از حضرت حق تعالی سؤال کرد که الهی حکمت چه بود که عالم و آدم را پیدا کردی؟ خطاب آمد که: «کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لکی اعرف». و معنی این حدیث قدسی را شیخ فریدالدین عطار در نظم بیان فرموده: ,

2 ز رب العزة اندر خواست داود چه حکمت بود کآمد خلق موجود؟

3 جواب آمد که تا این گنج پنهان که آن مائیم، بشناسند ایشان

4 تو از بهر شناسائی گنجی به گلخن سر فرود آری برنجی

بدان که تن مردم را اصل از خاک است و خاک به واسطۀ ادوار افلاک و شعاع کواکب و امتزاج و اعتدال عناصر صورت خاکی را بگذارد و به صورت نبات مکون شود. بعد از آن غذای حیوان شود و آنگاه حیوان غذای انسان گردد و شاید که آن نبات خود غذای انسان شود. فی الجمله آن غذا را در مقدمه، قوت جاذبه جذب کند و ماسکه نگاه دارد و هاضمه هضم کند و ممیزه کثیف را از لطیف جدا کند و دافعه کثیف را از راه اَمْعاء دفع کند و این حالات در معده باشد. ,

آنگاه آنچه لطیف باشد از معده نقل کند به جگر به واسطۀ قوّۀ جاذبه و در جگر همان قوت​هاهمین فعل کنند که درمعده کردند. آنگاه هرچه کثیف بود به سه قسمت گردد: یک قسم به زهره رود و صفرا شود. قسم دیگر به سپرز رودو سودا گردد و قسم دیگر به مثانه رود و بول شود. و آنگاه هرچه لطیف باشد به عروق رود خون شود و در عروق همین قو​تها یک بار دیگر همان عمل​ها کنند و لطیف از کثیف جدا کنند. ,

آنچه کثیف باشد از مسام​ها بیرون رود، چون چرک گوش و فضلۀ بینی و ناخن​ها و مویهای سر و بینی و اندام و چیزی که به عرق و دلاکی در حمام بیرون رود و اگر چیزی بماند علت​ها و دمل​ها و آماس​ها در وجود پیدا شود و آنچه لطیف باشد هر جزوی به عضوی رود که لایق آن باشد. آنگاه قوت مصوره هر جزوی را به رنگ همان عضو کند که موافق آن باشد و در حالت تصویر یک بار دیگر همان قوت​ها که گفتیم همین عمل​ها کنند و دیگرباره کثیف از لطیف جدا کنند و آنچه کثیف باشد بَدَلِ مایَتَحلَّلْ شود و آنچه لطیف باشد قوت مولده آن را به صلب جذب کند تا منی شود. و آنگاه منی در وقت معین به رحم منتقل کند و با نطفۀ عورت جمع شود. آنگاه چند روز همچنان نطفه باشد. بعد از آن صورت نطفگی بگذارد و در صورت عَلَقگی درآید و مدتی نیز علقه باشد یعنی همچون خون بسته. بعد از آن مصغه گردد یعنی چون گوشت خائیده، و روزی چند دیگر چنا باشد. آنگاه در وی عروق و عِظام و پوست و گوشت خائیده و سایر اعضاء ظاهر گردد و در چهار ماهگی روح حیوانی در او متصرف شود و غذای او خون بُود و از راه ناف به او رسد. ,

اما ابتدای حال که نطفه در رحم افتد به امر حق در تربیت زحل بود، و ماه دوم در تربیت مشتری، و ماه سوم در تربیت مریخ و ماه چهارم در تربیت آفتاب دیگر زهره، دیگر عطارد پس ماه هفتم قمر،دیگر زحل،دیگرباره چون به مشتری رسد که ماه نهم باشد متولد شود و شاید که در هفت ماهگی متولد شود و بقا یابد و بزرگ شود، و در هشت ماهگی اگر متولد شود بقا نیابد، به سبب آنکه در ماه هشتم باز تربیت به زحل رسد و طبیعت او سرد و خشک است همچون طبیعت موت، و نحس اکبر است و در نهم بیشتر بقا یابد که در تربیت مشتری باشد که ماه نهم باز تربیت به او رسد و مشتری گرم و تر و سعد اکبر است و مزاج حیات دارد که گرم و تر است. و از این طریق که بیان کرده شد حق تعالی در کلام مجید خود ذکر فرموده قوله تعالی: «و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طین ثم جعلناه فی قرار مکین ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة المضغة فخلقنا المضغة عظاما فکسونا العظام لحماثم انشأناه خلقاً آخر فتبارک اللّه احسن الخالقین». ,

چون گفته بودیم که تن آدم نسخۀ عالم است، اکنون بدانکه تن مشابه زمین است و مشابه آسمان و مشابه سال است که زمان است و مشابه شهر است که مکان است. پس ما در این رساله بجهت آسانی طالب این تشبیهات را جداگانه بیان کنیم: ,

اما مشابهت تن با زمین آنست که در زمین کوهها هست که در بدن استخوان مانند آنست، و در زمین درخت​های بزرگ هست و در مردم موی سر و ریش مانند آنست، و در زمین نباتات خرد بسیار است که مویهای اندام مثال آنست، و مجموع عالم هفت اقلیم است و در بدن نیز هفت اندام است: یک سر و دو دست و پشت و شکم و دو دست و پای. و زمین را زلزله می​باشدو عطسه به جای آن است و در زمین جویهای آب روان و چشمه​ها هست و در بدن رگها و رودها هست و چشمه​های عالم بعضی تلخ و بعضی شور و بعضی خوش و بعضی ناخوش هست، در تن نیز چشمۀگوش تلخ و چشم شور و بینی ناخوش و دهان خوش و چشمۀ گوش بدان سبب تلخ است تا حشرات چون خواهد که به گوش رود تلخی گوش به حس او رسد از آنجا باز گردد ومردم راهلاک نکند. ,

اما چشمۀ چشم از آن جهت شور است که چشم مردم پر از پیه است و پیه بی نمک باطل می​شود پیه چشمۀ چشم را شور آفرید تا چشم پیوسته تازه و روشن باشد. اما چشمۀ دهان بجهت آن خوش است تا قوت ذایقه در لذت باشد و چشمۀ بینی بجهت آن ناخوش است تا از بویهای خوش لذت یابد ودر ضمن این چشمه​ها حکمتهای الهی بسیار است اگر به تقریر آن مشغول شویم به تطویل انجامد. ,

اما مشابهت تن مردم با افلاک آنست که در فلک دوازده برج است مثل حمل و ثور و تاحوت، در تن مردم دوازده راه است از ظاهر به باطن، چنانکه در چشم و دو گوش و دو سوراخ بینی و دهان و دو پستان وناف و دو عورت. و در فلک بیست و هشت منزل است از منازل قمر، چون شرطین و بطین تا آخر، در تن مردم نیز بیست و هشت عصب است و چنانک مجموع درجات فلک سیصد و شصت است، در تن نیز سیصد وشصت رگ است و چنانکه در فلک هفت کوکب سیارند، در تن نیز هفت اعضای رئیسه​اند و چنانکه در فلک ثابتات بسیار است، در تن نیز قوتهای طبیعی بسیار است، چون جاذبه و ماسکه و هاضمه و غیر آن که در اول گفته شد. و چنانکه افلاک بر عناصر محیطند، تن نیز محیط است بر اخلاط اربعه، یعنی صفرا و خون وبلغم و سودا و به غیر از این مشابهات بسیار است که لایق این مختصر نیست. ,

بدان که مجموع عالم بعضی ظاهر است و بعضی باطن. آنچه ظاهر است از عالم، افلاک است و عناصر و موالید؛ و آنچه باطن است از عالم، نفوس است و عقول و مردم را نیز ظاهری و باطنی هست، ظاهر چون بدن و باطن چون قوّت​ها که بدان ادراک اشیا کند مثل قوّت بینائی و شنوائی و گویائی و غیرهم و آنچه حق سبحانه و تعالی فرموده: «سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتّی یتبیّن لهم انّه الحق»؛ مراد از آفاق، عالم ظاهر است یعنی عالم اجسام و مراد از انفس، عالم باطن است یعنی عالم ارواح و آن آیات نزد محققان نُه آیت است که حق تعالی به موسی داده قوله تعالی: «ولقد آتینا موسی تسع آیات بینات». و ما نیز در این کتاب همان نه آیت را بیان کنیم در عالم ظاهر و باطن و عالم ظاهر را مُلک خوانیم و عالم باطن را ملکوت، پس بحقیقت آن آیات هجده باشد نه در عالم ملک و نه در عالم ملکوت. ,

اکنون بدان که این نه آیت که در عالم مُلک است کدام است، از آن جمله یکی افلاک است و چهار عنصر و معدن و نبات و حیوان و انسان، و این نه آیت است در عالم مُلک. و همچنین نه آیت ملکوت یکی از آن جمله نفس کل است و او ملکوت افلاک است و چهار ملک مقربند چون جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل و این چهار، ملکوت چهار عناصرند. و ملکوت انسانی نفس او است و آن سه موالید را ملکوت هر یکی نفس ایشان است ونه آیات در عالم ملکوت به تمامی این است که گفته شد و چون گفته بودیم که آدم نسخه​ای است از مجموع عالم که هرچه در مجموع عالم است در آدم موجود است و ما این نه آیات ظاهر ونه آیات باطن در آدم بنمائیم. ,

اکنون بدان که از این نه آیات ظاهری دو گوش است و دو چشم و دو بینی و یک دهان و دو دست. و این نه آیات به جای افلاک و چهار عنصر است، چنانکه بیان کنیم اما نه آیات باطن در آدم قوت شنوائی و بینائی و گویائی و بویائی و ادراک لمس و فکر و حفظ و وهم و خیال است. این است نه آیات که در باطن گفته شده بود. ,

بدان که اکنون ظاهر عالم را آفاق بزرگ گوئیم و باطن عالم را نفس بزرگ و ظاهر آدم را آفاق کوچک و باطن آدم را نفس کوچک و بعد از آن آیات آفاق بزرگ را با آفاق کوچک مطابق کنیم تا هر دو یکی شوندو آیات انفس بزرگ را با نفس کوچک مطابق کنیم تا هر دو یکی شود. آنگاه به تمامی معلوم شود که آدم بحقیقت عالم است اما کوچک و عالم بحقیقت آدم است اما بزرگ. آنگاه از عالم کثرت به عالم وحدت رسیم و معنی این آیت که: «هوالاوّل و الآخر و الظّاهر و الباطن و هو بکل شیء علیم» بدانیم و محققان چون بدین مقام رسیده​اند گفته​اند: ,

آثار شیخ محمود شبستری

1 اثر از مرآت المحقّقین شیخ محمود شبستری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر مرآت المحقّقین شیخ محمود شبستری شعر مورد نظر پیدا کنید.