پارسی

دوش که صبح چاک زد صدرهٔ چرخ عنبری
خضر درآمد از درم صبح‌وش از منوری
شعبهٔ برق و روز نو، غرتش از مبارکی
قلهٔ برف و صبح‌دم، شیبتش از معطری
آمد، چو دو نیمه برفت از شب
آن ساده بناگوش سیم غبغب
با چهرهٔ روشن چو تافته روز
با طرهٔ تاری چو قیرگون شب
آنچه کورش کرد و دارا و آنچه زردشت مهین
زنده گشت از همت فردوسی سحرآفرین
تازه گشت از طبع حکمتزای فردوسی به دهر
آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دین
ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان
وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان
هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد
هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان
ساقی زمان آذر و دوران بهمن است
خون زلال رز ز زلال به زندان آهن است
در جام و آتش می، کن، تاملی
این اتحاد بین که میان دو دشمن است
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت ماناکه اینست راه
چو خراد برزین سوی خانه رفت
برآمد شب تیره از کوه تفت

چون اسکافی را کار بالا گرفت در خدمت امیر نوح بن منصور متمکن گشت. ,

و ماکان کاکوی بری و کوهستان عصیان آغاز کرد و سر از ربقهٔ اطاعت بکشید و عمال بخوار و سمنک فرستاد و چند شهر از کومش بدست فرو گرفت و نیز از سامانیان یاد نکرد. ,

به حکم خواهش مولی الانام شمس الدین
که دارد امرش بر سابق قدر پیشی
امام و مفتی درس محمد ادریس
خدایگان شریعت محمد کیشی
مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نباشد ده تن نگاهبان
یکی نامور خواهم از انجمن
که او را دهم جوشن و اسب من
زبان پارسی دارد و پهلوی
ندارد سر تندی و بدخوی

قوله تعالی: «جَنَّاتِ عَدْنٍ» نصب بدل من قوله الجنّة، و قیل هو نصب علی المدح، و عدن فی معنی اقامة، یقال عدن بالمکان، اذا اقام به. جنّات بجمع گفت از بهر آن که هر مؤمنی را جدا گانه بهشتی خواهد بود، و گفته‌اند هر مؤمنی را چهار بهشت است چنان که در سورة الرّحمن آن را بیان کرد و گفت: «وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ» پس از آن گفت: «وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ»، و پیغامبر (ص) آن را بیان کرده و گفته: «جنتان من ذهب آنیتهما و ما فیها، و جنتان من فضة آنیتها و ما فیها. و ما بین القوم و بین ان ینظروا الی ربهم الا رداء الکبریاء علی وجهه فی جنة عدن». ,

و قیل العدن بطنان الجنّة و ذلک وسطها و سائر الجنان محدقة بها، و فیها عین التسنیم، ینزلها الصدّیقون و الشّهداء و و الصّالحون. مجاهد گفت: از ابن عباس پرسیدم که بهشت خداوند کجاست؟ گفت. ,

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت ماناکه اینست راه
چو خراد برزین سوی خانه رفت
برآمد شب تیره از کوه تفت
به‌شهر ری شدم از دشت خاور
بدیدم کار ملک و کار کشور
بدیدم کشوری خالی ز مردم
همه دیوان فتاده یک به دیگر
چون کبک شسته لب بشراب مروقی
کبکی از آن بطوق معنبر مطوقی
در بزم خوبتر ز تذر و ملوّنی
و اندر مصاف چیره تر از بازار ازرقی
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد
ضرورت است که با روزگار در سازی
دلا منال به درد از غراب گرد نعیب
که روز هجر نعیب از غراب نیست غریب
زیار نال و رقیبش که سوز و ناله من
ز جور یار و رقیب است نز غراب و نعیب
جهاندیده گوید بدان روزگار
نبوده ست کس بر ره کردگار
جهانی همه غمر و نادان و مست
رها کرده راه و شده بت پرست
هر آنکه سخت به من لاف آشنائی زد
بروز سختی من دم ز بی وفائی زد
به بینوائی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوائی زد
مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان
ای کریمی که در زمین امید
هرچه رست از سحاب جود تو رست
لغزی گفته‌ام که تشبیهش
هست زاحوال بدسگال تو چست
بعد ماهی چون رسیدند آن طرف
بی‌نوا ایشان ستوران بی علف
روستایی بین که از بدنیتی
می‌کند بعد اللتیا والتی
یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش از شورش عشق حال
بر انداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم بر اردیبهشتی ورق
میان نطق و میان کلام و قول چه فرق
که پارسی یکی و معنی‌اندرو بسیار؟

نطق مر نفس ناطقه را صفتی جوهری است و آن مفهوم است و معقول، نه محسوس است و نه مشار. و قول از نطق اثر است و برو دلیل است، چنانک چو ما کودک خرد بینیم شیرخواره، گوییم که مر او را نطق است بی آنک ازو قولی شنوده باشیم البته، و چون گوساله بینیم گوییم که مرین را نطق نیست، هر چند که هر دو حیوان‌اند و نه این سخن گفته باشد و نه آن.وعاقل مر آنکس را راست گوی دارد که گوید مرین کودک خرد را نطق است، و کسی (را ) که گوید گوساله را نطق است دروغ‌زن شمارد. و اگر کسی مر کودکی خرد را گوید «این را قول است» یا «کلام است» خطا گفته باشد و شرح قول (و) کلام خود بگوییم. ,

کسی باسر بی تن آورده جنگ؟
ز تو نام شاهان درآمد به ننگ
همین سرکه با چوب آزاری اش
گمانم که چون خویش پنداری اش
شاهدان گیسو چلیپا می‌کنند
مسلمین را باز ترسا می‌کنند
آتشین دارند روی و عود زلف
آتشی بر دیگ سودا می‌کنند

و منهم: حجت بر اهل معاملت، و برهان ارباب مشاهدت، امام اولاد نبی و گزیدهٔ نسل علی، ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رَضِیَ عنهم ,

و نیز گویند کنیت وی ابوعبداللّه بود، و به لقب وی را باقر خواندندی. مخصوص بود وی به دقایق علوم و به لطایف اشارات اندر کتاب خدای، عزّ و جلّ. وی را کرامات مشهور بود و آیات ازهر و براهین انور. ,

ایها النور فی الفؤاد تعال
غایه الجد و المراد تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک
لا تضیق علی العباد تعال
ای خرم از مکارم اخلاق تو جهان
منقاد امر و نهی تو اجرام آسمان
در زیر پای همت تو تاریک سپهر
در زیر دست حشمت تو عرصهٔ جهان
کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا
همتی یاران که بگذشته است آب از سر مرا
آتشی سوزنده‌ام‌، وین گیتی آتش‌پرست
هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا

بسم الله الرحمن الرحیم ,

الحمدالله الذی شرفنا بالعلم الراسخ و عرفنا بالدین الناسخ و علمنا حقایق الاحکام و حملنا دقائق الحلال و الحرام، میزنا من الانعام و خصنا بمزایا الانعام، الذی انشاء فی الهواء من السحب امواجا و ابدع فی السماء من الشهب افواجا و انزل من المعصرات ماء ثجاجا دارت الافلاک بتدویره و سارت الاملاک بتقدیره؛ ,

ایرجا رفتی و اشعار تو ماند
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
می‌نهد آتشی از خویش به جا
بعد دو روزی که رسیدم ز راه
زآمدنم زود خبر شد به شاه
حاجبی آمد بشتابندگی
داد نویدم به صف بندگی
ای ز ساز زنجیرم در جنون نواگر کن
بند گر بدین ذوق ست پاره ای گرانتر کن
فیض عیش نوروزی جاودانه خوش باشد
روز من ز تاریکی با شبم برابر کن
یمد بشر نیمه شعبان به خرمی
افکند در بسط جهان فرش خرمی
آورد جانب ملک و جن و آدمی
پیغام خوشدلی که نمائید همدمی
این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت
در گیتی‌ای شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت
ای سوده برتر از عرش دیهیم سرفرازی
تا چند همچو طفلان مشغول خاکبازی
سرمایه ای که در عمر اندوختی بزحمت
از یک کرشمه بربود ترکی به ترک تازی
نخواست ایزد گر خواستی چنان شدمی
که من ز رتبت بر گنبد کیان شدمی
وگر سعادت کردی مرا به حق یاری
ندیم مجلس سلطان کامران شدمی
ای پارسی و تازی تو پوشیده
جان دیده قدح شراب نانوشیده
دریا باید ز فضل حق جوشیده
پیدا باید کفایت کوشیده
آن کیست تا بر گوش جان پیغام جانان آورد
پیغام بلقیس از سبا سوی سلیمان آورد
تا جان سوی جانان شود تن پای تا سر جان شود
مشتی غبار از ره برد صد روح و ریحان آورد
ای کسروی ای سفیه نادان
سرگشته تیه بغی و خذلان
بدبخت کسی که چون تو باشد
یک عمر به کار خویش حیران
دل بین که مرا غم که مهمان آورد
وز عشق که بر سرم چه طوفان آورد
از آتش پارسی روانسوزتر است
این سیل که از راه خراسان آورد
امیر دل همی‌گوید تو را گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
دیشب به شکل جام نمود از افق هلال
یعنی به جام باده ز جان دورکن ملال
دوشینه ماه روزه به پا موزه درکشید
وز شهر شد برون و بزد کوس ارتحال
این نبینی که چو هنگام بهار آید
شاخ خرم شود و غنچه ببار آید
نک بهار آمد و خندید گل سوری
که بخندد گل سوری چو بهار آید
به امر نافذ مخدوم صاحب دیوان
بهاء دولت و دین خواجه مبارک پی
کمینه چاکر فرمان پذیر حق دارش
به دست خویش که فرمان پذیرش آمدنی
فضل دین در رهِ مسلمانیست
هنر ملک ره فرادانیست
هست محتاج کارسازی ملک
چه کند پارسی و تازی ملک
اخلائی! اخلائی! صفونی عند مولایی
و قولوا ان ادوایی قد استولت لافنایی
اخلایی اخلایی، مرا جانیست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی
ای بزرگی که پایه قدرت
همچو خورشید بر فلک سوده ست
مفلس از جود تو غنی گشته ست
رنجه از جاه تو برآسوده ست
بزن ای دلبر هر هفت کرده
نوای دوستی را هفت مرده
مفاعلین مفاعلین مفاعیل
هزج آغاز کن در هفت پرده
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و سالخورده سران
پدر بر پدر پادشاهی مراست
چرا بخشش اکنون برای شماست