1 به چشم خلق شود تا عزیز گرد رهش کشد به دیدهٔ خود سرمهٔ سلیمانی
2 چها گذشته به دور خطش ز دل ها زلف مگر کند به صبا شرح این پریشانی
3 وگرنه کیست که با صد زبان ادا سازد بیان به غیر سخن رمزهای پنهانی
4 زمین فلک شد و گردون گشود دامن خویش چو کرد کوکب بختش ستاره افشانی
1 بنهاد چو بر دوش قضا طبل و علم را فرمود نویسندهٔ تقدیر قلم را
2 طغراکش فرمان قضا و قدر خویش بی دست و قلم کرد همان امر قدم را
3 لازم که قضا طبل زنان می رود آخر تقدیر به هر سو که نهاده است قدم را
4 از روز ازل تا به ابد دفتر خود کرد بنوشت به عنوان قلمش «نحن قسم» را
1 قرآن چو به حرف آمد و مخلوق شد انسان آن سورهٔ رحمن شد و این صورت رحمان
2 در عالم ایجاد به اوصاف حقیقت موصوف نگردید بجز حضرت انسان
3 چشمم به رخش شیفته و دل به خم زلف بیدار پری بینم و در خواب پریشان
4 زلف تو و رخسار تو معدوم شمارند غیر از دل آشفته و جز دیدهٔ حیران
1 ز شوخی خطش غوطه زد در نگاه که شد دیده را نور بینش سیاه
2 ز عکس هلال سر انگشت او بر اوج فلک شد نمایان دو ماه
3 به رد کلام عدو از قضا دو گیسوی او بر شرافت گواه
4 خدا خواست کز آستان زمین بیاید چنین مظهر [و] پیشگاه
1 کی ز کوی تو سعیدا نفسی می شد دور گر خیال تو نمی داد دلش را دستور
2 گرچه در صورت ظاهر ز تو دور افتادم نیست منظور خیالم بجز ایام حضور
3 پرتو شعلهٔ دیدار منور دارد کلبه ام را مه و خورشید چه نزدیک و چه دور
4 صبر، مفتاح فرج گفته رسول عربی به امید سخن اوست که گشتیم صبور
1 ز دست این فلک اژدر تمام دهن بیا ز حق مگذر مشکل است جان بردن
2 ز بیم نیش حوادث چنان گداخته ام روم بتاب اگر آیم به دیدهٔ سوزن
3 به چاه غم چه فروکرده ای مرا ای چرخ نه یوسفم که تو را کینه است نی بیژن
4 حیا ز چشم جهان رفته بسکه بگریزم ز خانه ای که به دیوار او بود روزن
1 آن که خوانی نام او نفس بهیم در حقیقت اوست شیطان رجیم
2 نیست در عالم عجایب تر ز نفس نیست یک ساعت به حال مستقیم
3 در دمی مردی خدادان می شود در دمی بدتر ز شیطان رجیم
4 چون ببیند مرده ای را می برند می گدازد همچو مویی او ز بیم
1 نقاش قضا نسخهٔ ابروی بتان را گویا که به تصویر کشیده است کمان را
2 هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من از ناز، میان را وز انداز دهان را
3 عمری است که در دامن زلف تو زدم دست شاید که به چنگ آورم آن موی میان را
4 ای بی خبران از غم او مرده دلانید جز مرگ چه تعبیر بود خواب گران را
1 بس بلند است قصر و خانهٔ یار در تصور ز سر فتد دستار
2 در رهش بسکه دست و پا زده ام پا ز رفتار ماند و دست از کار
3 بعد از اینم غم حساب نماند راست ناید دگر غمش به شمار
4 هر چه بینی به بد حواله مکن زیر این چرخ گنبد دوار
1 دانی که چیست بار ترازوی این دو دم این پله اش حدیث حدوث است آن قدم
2 آباد باد ملک عدم زان که در وجود آمد جهان و هر چه در او هست از عدم
3 با آن که پی به پی ز پی عمر می روم تند است آنچنان که به گردش نمی رسم
4 پرواز دل همیشه به گرد حریم اوست هرگز به بام کس ننشسته کبوترم