فقیره درویشی حامله بود، مدّت حمل بسر آورده و مر این درویش را همه عمر فرزند نیامده بود. ,
گفت: اگر خدای عز ّو جل مرا پسری دهد، جز این خرقه که پوشیده دارم هر چه در ملک من است ایثار درویشان کنم. ,
اتفاقاً پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد. ,
پس از چند سالی که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم. ,
طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ. گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد: یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیم بر آمدن موی پیش. ,
اما در حقیقت یک نشان دارد و بس، آن که در بند رضای حق جلّ و علا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که در او این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش. ,
3 به صورت آدمی شد قطرهٔ آب که چل روزش قرار اندر رحم ماند
4 و گر چل ساله را عقل و ادب نیست به تحقیقش نشاید آدمی خواند
سالی نزاعی در پیادگان حجیج افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده. انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم. ,
کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود میگفت: یاللعجب! پیادهٔ عاج چو عرصه شطرنج به سر میبرد فرزین میشود، یعنی به از آن میگردد که بود و پیادگان حاج بادیه به سر بردند و بتر شدند. ,
3 از من بگوی حاجی مردم گزای را کو پوستین خلق به آزار می درد
4 حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک بیچاره خار میخورد و بار میبرد
هندوی نفت اندازی همیآموخت. حکیمی گفت تو را که خانه نیین است، بازی نه این است. ,
2 تا ندانی که سخن عین صواب است مگوی وآنچه دانی که نه نیکوش جواب است مگوی
مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای می کند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آن که ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد. ,
2 ندهد هوشمند روشن رای به فرومایه کارهای خطیر
3 بوریاباف اگر چه بافندهست نبرندش به کارگاه حریر
یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت. پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم؟ گفت: آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق بر او گذرند و سگان بر او شاشند. اگر به ضرورت چیزی همینویسند این بیت کفایت است: ,
2 وه که هر گه که سبزه در بستان بدمیدی چه خوش شدی دل من
3 بگذر ای دوست تا به وقت بهار سبزه بینی دمیده بر گل من
پارسایی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بندهای را دست و پای استوار بسته عقوبت همیکرد. گفت: ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عز ّو جل اسیر حکم تو گردانیده است و تو را بر وی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی به جای آر و چندین جفا بر وی مپسند، نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری. ,
2 بر بنده مگیر خشم بسیار جورش مکن و دلش میازار
3 او را تو به ده درم خریدی آخر نه به قدرت آفریدی
4 این حکم و غرور و خشم تا چند هست از تو بزرگتر خداوند
سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر. جوانی به بدرقه همراه من شد سپرباز چرخ انداز سلحشور بیش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنان که دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهاندیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده. ,
2 نیفتاده بر دست دشمن اسیر به گردش نباریده باران تیر
اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان. هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخرکنان گفتی: ,
4 پیل کو تا کتف و بازوی گردان بیند شیر کو تا کف و سر پنجهٔ مردان بیند
توانگرزادهای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچهای مناظره در پیوسته که: صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه در او به کار برده. به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده؟! ,
درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگهای گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده بود. ,
3 خر که کمتر نهند بر وی بار بی شک آسوده تر کند رفتار
4 مرد درویش که بار ستم فاقه کشید به در مرگ همانا که سبکبار آید
بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اَعدی عدوِّک نَفسُک الَّتی بینَ جَنبَیکَ. ,
گفت: به حکم آن که هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند. ,
3 فرشته خوی شود آدمی به کم خوردن وگر خورد چو بهایم بیوفتد چو جماد
4 مراد هر که بر آری مطیع امر تو گشت خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد