با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت: در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ ,
غالب اشارت به من کردند. ,
گفتمش: خیر است! ,
گفت: پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی همیگوید و مفهوم ما نمیگردد. گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همیکند. ,
پیرمردی را گفتند: چرا زن نکنی؟ ,
گفت: با پیرزنانم عیشی نباشد. ,
گفتند: جوانی بخواه چو مکنت داری. ,
گفت: مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد؟ ,
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همیگفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟ ,
2 چه خوش گفت زالی به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
3 گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من
4 نکردی در این روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن
روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوهای سست مانده. ,
پیرمردی ضعیف از پس کاروان همیآمد و گفت: چه نشینی که نه جای خفتن است؟ ,
گفتم: چون روم که نه پای رفتن است؟! ,
گفت: این نشنیدی که صاحبدلان گفتهاند: رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن. ,
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت: در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ ,
غالب اشارت به من کردند. ,
گفتمش: خیر است! ,
گفت: پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی همیگوید و مفهوم ما نمیگردد. گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همیکند. ,
جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فرا هم. ,
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد. بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمریده. ,
پرسیدمش: چگونهای و چه حالت است؟ ,
گفت: تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم. ,
توانگری بخیل را پسری رنجور بود. نیکخواهان گفتندش: مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: مصحف مهجور اولیتر است که گله دور. ,
صاحبدلی بشنید و گفت: ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان. ,
3 دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودی دست دادن
4 به دیناری چو خر در گل بمانند ور الحمدی بخواهی صد بخوانند
مهمان پیری شدم در دیاربکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. ,
شبی حکایت کرد: مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است. درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیدهام تا مرا این فرزند بخشیده است. ,
شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی. ,
خواجه شادیکنان که پسرم عاقل است و پسر طعنهزنان که پدرم فرتوت. ,
پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذلهها و لطیفهها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد. ,
از جمله میگفتم: بخت بلندت یار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهاندیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودت به جای آورد. مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان. ,
3 تا توانم دلت به دست آرم ور بیازاری ام نیازارم
4 ور چو طوطی شکر بود خورشت جان شیرین فدای پرورشت
1 شنیدهام که در این روزها کهن پیری خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
2 بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
3 چنان که رسم عروسی بود تماشا بود ولی به حملهٔ اوّل عصای شیخ بخفت
4 کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت مگر به خامهٔ فولاد جامهٔ هنگفت