وجود عاریتی دل درو نشاید از سعدی شیرازی مواعظ 1
1. وجود عاریتی دل درو نشاید بست
همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست
...
1. وجود عاریتی دل درو نشاید بست
همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست
...
1. دردی به دل رسید که آرام جان برفت
وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت
...
1. به اتفاق دگر دل به کس نباید داد
ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد
...
1. به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش
که تندباد اجل بیدریغ برکندش
...
1. دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟
یتیم خسته که از پای برکند خارش؟
...
1. آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین
...
1. غریبان را دل از بهر تو خونست
دل خویشان نمیدانم که چونست
...