1 وجود عاریتی دل درو نشاید بست همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست
2 اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع همی به عالم علوی رود ز عالم پست
3 بر آب دیدهٔ مهجور هم ملامت نیست که شوق میبستاند عنان عقل از دست
4 درخت سبز نمیبینی ای عجب در باغ که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکست
1 دردی به دل رسید که آرام جان برفت وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت
2 شاید که چشم چشمه بگرید به های های بر بوستان که سرو بلند از میان برفت
3 بالا تمام کرده درخت بلند ناز ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت
4 گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت
1 به اتفاق دگر دل به کس نباید داد ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد
2 چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد طلوع اختر سعدش هنوز جان میداد
3 امید امن و سلامت به گوش دل میگفت بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد
4 هنوز داغ نخستین درست ناشده بود که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد
1 غریبان را دل از بهر تو خونست دل خویشان نمیدانم که چونست
2 عنان گریه چون شاید گرفتن که از دست شکیبایی برونست
3 مگر شاهنشه اندر قلب لشکر نمیآید که رایت سرنگونست
4 دگر سبزی نروید بر لب جوی که باران بیشتر سیلاب خونست
1 به اتفاق دگر دل به کس نباید داد ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد
2 چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد طلوع اختر سعدش هنوز جان میداد
3 امید امن و سلامت به گوش دل میگفت بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد
4 هنوز داغ نخستین درست ناشده بود که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد
1 دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟ یتیم خسته که از پای برکند خارش؟
2 خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق چنان نشست که در جان نشست سوفارش
3 چو مرغ کشته قلم سر بریده میگردد چنانکه خون سیه میرود ز منقارش
4 دهان مرده به معنی سخن همی گوید اگرچه نیست به صورت زبان گفتارش
1 به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش که تندباد اجل بیدریغ برکندش
2 به دوستی جهان بر که اعتماد کند؟ که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش
3 به لطف خویش خدایا روان او خوش دار بدان حیات بکن زین حیات خرسندش
4 نمرد سعد ابوبکر سعد بن زنگی که هست سایهٔ امیدوار فرزندش
1 آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین
2 ای محمد گر قیامت میبرآری سر ز خاک سر برآور وین قیامت در میان خلق بین
3 نازنینان حرم را خون خلق بیدریغ ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستین
4 زینهار از دور گیتی، و انقلاب روزگار در خیال کس نیامد کانچنان گردد چنین
1 غریبان را دل از بهر تو خونست دل خویشان نمیدانم که چونست
2 عنان گریه چون شاید گرفتن که از دست شکیبایی برونست
3 مگر شاهنشه اندر قلب لشکر نمیآید که رایت سرنگونست
4 دگر سبزی نروید بر لب جوی که باران بیشتر سیلاب خونست