ای بیخبر از محنت روزافزونم از رهی معیری رباعی 166
1. ای بیخبر از محنت روزافزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
1. ای بیخبر از محنت روزافزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
1. آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
1. هر لاله آتشین دل سوختهای است
هر شعله برق جان افروختهای است
1. از ظلم حذر کن اگرت باید ملک
در سایهٔ معدلت بیاساید ملک
1. مسعود که یافت عز و جاه از لاهور
تابید چو نور صبحگاه از لاهور
1. کاش امشبم آن شمع طرب میآمد
وین روز مفارقت به شب میآمد
1. دردا که بهار عیش ما آخر شد
دوران گل از باد فنا آخر شد