-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گور شد گهواره آری بنگرید اینک زمین را
2 این دهان وا کرده ، غرّان اژدهای سهمگین را
3 قریه خواب و کوه بیدار است و هنگام شبیخون
4 تا بکوبد بر بساطش صخره های خشم و کین را
5 مرگ من یا توست ، بی شک ! آن ستون ، آن سقف آنک
6 کاین چنین از ظلمت ِ شب ، بهره می گیرد ، کمین را
7 مادری آنک ! به سجده در نماز وحشت خود
8 خسته می ساید به خاک کودکان خود ، جبین را
9 دخترک ، خاموش بهتش ، برده از تنهایی خود
10 می کشد بر چشم های بی نگاهی آستین را
11 نو عروسی خیره در آفاق خون آلوده ، در چنگ
12 می فشارد جامه ی خونین جفت ِ نازنین را
13 « باز می پرسی کـِه ها مردند؟می گویم که زنده است ؟! »
14 پیرمرد ، انگار با خود ، زیر لب ، می موید این را
15 دیگری سر می دهد غم ناله ی شکر و شکایت :
16 تا کجا می آزمایی ای خدا ! این سرزمین را ؟
17 کودکان از خواب این افسانه بیداری ندارند
18 با که خواهد گفت مادر ، قصه های دلنشین را ؟
19 از تمام قریه یک تن مانده و دیگر کسی نیست
20 تا کشد دست تسلـّا بر سر ، آن تنهاترین را
21 مرده چوپان و نی اش افتاده خون آلود ، جایی
22 خسته در وی می نوازد ، باد ، آهنگی حزین را
23 حسین منزوی
24 چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام
25 که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
26 نه آشنایی ام امروزی است با تو همین
27 که می شناسمت از خوابهای کودکی ام
28 عروسوار خیال منی که آمده ای
29 دوباره باز به مهمانی عروسکی ام
30 همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو
31 به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام
32 نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
33 به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام
34 چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن
35 شناور است همه تار و پود جلبکی ام
36 به خون خود شوم آبروی عشق آری
37 اگر مدد برساند سرشت بابکی ام
38 کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم
39 اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام
40 حسین منزوی
41 غمت را بزرگ دید دلم بس که تنگ شد
42 نگنجد دگر به تنگ که ماهی نهنگ شد
43 شبی از مدار خود به خاکت کمانه کرد
44 دلم مثل یک شهاب…شهابی که سنگ شد
45 کمندم بلند بود ولی با تو برنتافت
46 کجا؟ کی ؟ کدام ماه اسیر پلنگ شد؟
47 من از سطح ننگ و نام فراتر پریده ام
48 هراسم چه میدهی ز نامی که ننگ شد
49 به قدر عبور تو از آن سوی شیشه بود
50 اگر لحظه ای جهان به چشمم قشنگ شد
51 برای نوشتن ات پر از بغض واژه هاست
52 دوباره دل قلم برای تو تنگ شد
53 حسین منزوی
54 بین تو و من چیزی، دیوار نخواهد شد
55 ور فاصله نیز افتد، بسیار نخواهد شد
56 با عشق تنفس نیز ، یک حادثه ی تازه ست
57 در قصه ی ما چیزی، تکرار نخواهد شد
58 عشق آمد و زانو زد، پس چیدت و بر مو زد
59 آری! تو که گل باشی، گل خوار نخواهد شد
60 وقتی تو هواداری از باغ کنی دیگر
61 سر خورده ترین بیدش، هم دار نخواهد شد
62 جز زلف تو یک سنبل بر باد نخواهد رفت
63 جز چشم تو یک نرگس، بیمار نخواهد شد
64 تا سقف و ستون باشد، دست من و چتر تو
65 بر ما شبحی حتی، آوار نخواهد شد
66 از دیده سفر کردن، آغاز ز دل رفتن
67 هر بار اگر می شد، این بار نخواهد شد
68 شاید دلی از یک دل، آزرده شود، اما
69 هرگز دلی از یک دل، بیزار نخواهد شد
70 ( اشعار حسین منزوی )
71 پله ها در پيش رويم ، يک به يک ديوار شد
72 زير هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد
73 خرق عادت کردم اما بر عليه خويشتن
74 تا به گرد گردنم پيچد ، عصايم مار شد
75 اژدهای خفتهای بود ، آن زمين استوار
76 زير پايم ناگه از خواب قرون ، بيدار شد
77 مرغ دستآموز خوشخوان کرکسی شد لاشهخوار
78 و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد
79 گل فراموشی و هر گلبانگ ، خاموشی گرفت
80 بس که در گلشن ، شبيخون خزان ، تکرار شد
81 تا بياويزند از اينان ، آرزوهای مرا
82 جا به جا در باغ ويران هر درختی دار شد
83 زندگی با تو چه کرد ، ای عاشق شاعر ! مگر
84 کان دل پر آرزو ، از آرزو ، بيزار شد
85 بسته خواهد ماند اين در ، همچنان تا جاودان
86 گرچه بر وی کوبههای مشت مان رگبار شد
87 زهره ی سقراط با ما نيست روياروی مرگ
88 ورنه جام روزگار ، از شوکران سرشار شد
89 حسین منزوی
90 زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد
91 فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد
92 هميشه عشق به مشتاقان ، پيام وصل نخواهد داد
93 که گاه پيرهن يوسف، کنايه های کفن دارد
94 کیام ،کیام که نسوزم من؟ تو کيستی که نسوزانی؟
95 بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد
96 دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق میافرازد
97 دوباره عشق در اين صحرا هوای خيمه زدن دارد
98 زنی چنين که تويی بی شک ،شکوه و روح دگر بخشد
99 به آن تصوّر ديرينه ،که دل ز معنی زن دارد
100 مگر به صافی گيسويت ،هوای خويش بپالايم
101 در اين قفس که نفس در وی، هميشه طعم لجن دارد
102 ( اشعار حسین منزوی )
103 هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت
104 کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت
105 از سنگ و صخره سرزدم… از دره رد شدم
106 دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت
107 چون بره می چرید بهشت همیشه را
108 آدم اگر که کار به کار خدا نداشت
109 دیو و فرشته از ازل هم خانه بوده اند
110 در خلوت کدام دل این هردو جا نداشت؟
111 شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود
112 ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت
113 چون مرگ می کشید کمان تیر سرنوشت
114 بر چشم وپشت و پاشنه یکسان خطا نداشت
115 سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید
116 کاری به ترد بودن آیینه ها نداشت
117 پایان رنج های تو ومن ؟مپرس آه!
118 چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت .
119 حسین منزوی
120 خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت
121 باد بوی آشنا می آورد از مدفنت
122 زنده ای در هر گیاه تازه کز خاکت دمد
123 گر چه میدانم که ذره ذره میپوسد تنت
124 عصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان
125 آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت
126 مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
127 موج میزد در خدا پشت و پناهت گفتنت
128 آخرین دیدار گفتم؟؟؟ عذر میخواهم عزیز!!!
129 آخرین باری که دیدم غرق خون دیدم منت
130 با دهان نیم باز انگار میخواندی هنوز
131 خیره در آفاق خونین چشم باز روشنت
132 صبح بود اما هوا دلگیر و بغض آلود بود
133 آسمان گویی سیه پوشیده بود از مردنت
134 گل به سوکت جامه ی جان تا به دامان میدرید
135 باد در مرگ تو می زارید و میزد شیونت
136 بی خزان است آن بهار سرخ تو در خاطرم
137 آن که از خون… هشت گل رویاند بر پیراهنت
138 با تمام سروهایت دیده ام در بوستان
139 با تمام ارغوان ها دیده ام در گلشنت
140 نیستی بالا بلند اما چه خوش پیچیده است
141 در همه جنگل طنین نعره ی شور افکنت
142 زند ه ای و سیل خونت میکند بیخ ستم
143 ای تو فرهادی دگر با تیشه ی بنیان کنت
144 ( اشعار حسین منزوی )
145 خيال خام پلنگ من به سوي ماه پريدن بود
146 و ماه را ز بلندايش به روي خاك كشيدن بود
147 پلنگ من دل مغرورم پريدو پنجه به خالي زد
148 كه عشق ماه بلند من وراي دست رسيدن بود
149 من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري
150 كه هر دو باورمان زاغاز به يكدگر نرسيدن بود
151 گل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارت
152 شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود
153 شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به كام من
154 فريبكار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود
155 اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
156 بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود
157 چه سرنوشت غم انگيزي كه كرم كوچك ابريشم
158 تمام عمر قفس مي بافت ولي به فكر پريدن بود
159 ( اشعار حسین منزوی )