می ­توانی از حسین منزوی اشعار پراکنده 135

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

می ­توانی

1 می ­توانی

2 باور کنی

3 یا

4 باور نکنی

5 اما

6 کسی با من

7 نفس می­کشید

8 وحشتناک است

9 اما

10 باید

11 باور کنی که

12 در تنهایی هم

13 تنها

14 نیستی

15 از هر کجا آغاز کنی،

16 زودتر است و

17 و به هرجا فرود آیی

18 دیر

19 دلتنگ

20 از گریوه

21 می­گذری

22 دلواپس از درّه

23 سرازیر می­شوی

24 و به ویرانه­ یی

25 می­رسی

26 که ترنج ­هایش را

27 برده ­اند و

28 رنج­هایش را

29 برایت

30 گذاشته­ اند.

31 کسی را

32 نفرین مکن

33 با ساعتی که زنجیرش

34 دست و پایت را

35 سنگین کرده است

36 تو حتا

37 حنظل را هم

38 در این باغ

39 به هنگام

40 نخواهی چید

41 بشنو اکنون که زیر زخم تبر

42 این درخت جوان

43 چه می­گوید:

44 هر نهالی که برکنند،

45 به جاش

46 جنگلی سرکشیده ، می­روید

47 های جلاد سروهای جوان!

48 ای رفیق همیشه ­ی تیشه!

49 باش تا برکنیم ­ات از ریشه!

50 شب بی­ حصار و عریان

51 دشمن به چار سویش

52 و هر شهاب ناگاه

53 تیری است در گلویش

54 مرگی است خواب بر همه آوار

55 تنها به خیره بیدار

56 چشم من است و شب که نمی­خوابد

57 ما

58 مانده­ ایم و

59 ماه نمی­تابد

60

61 هولی است با ستاره ­ی لرزان

62 ـ تنها چراغ این شب بی­روزن ـ

63 و وحشتی است با عشق

64 ـ تنها چراغواره ­ی جان من ـ

65 بادی غریب می­ وزد

66 آیا

67 ـ دیوی ملول آه کشیده است؟

68 من ایستاده ­ام که برآید ماه

69 شب با من ایستاده پریشان

70 اما کمند کینه وری امشب

71 ماه مرا

72 به چاه کشیده است

73 شعری نوشت عاشق:

74 «کان سیب­های راه به پرهیز بسته را

75 در سایه سار زلف تو می­ پروری هنوز»

76 معشوق خواند و پرسید:

77 تو سیب خورده­ای هیچ

78 عاشق نوشت : نه !

79 یعنی که از تو، از تو چه پنهان

80 ای باغبان باغ بهشت ! ای یار!

81 من سیب خورده ام اما،

82 سیب بهشت ، نه !

83 خورشید را نه بار چرخاندند

84 و کوفتندش

85 بر

86 سر من

87 ….

88 از سوی جنگل گردبادی

89 سرخ و سیاه  و سوکوار آمد

90 و خاک در چشم جهان پاشید

91 می گفت:

92 جنگل

93 خوابش آشفته

94 از قارقار شوم زاغان هراسان

95 و از تقاتق مسلسل بود

96 و آن برگ

97 که صبح پایان را

98 به چشم عاشقان

99 پاشید

100 وز خون جوشان تو

101 رنگین شد

102 زبان سرخ جنگل بود

103 می ­گفت:

104 جنگل پر از مرد و مترسک بود

105 غربال می­کردند

106 سرب گدازان را مترسک­ها

107 و سینه ­ی مردان مشبک بود

108 دور می­شوم

109 پل نگاه می­کند مرا

110 پل مسافران بی شمار دیده است

111 مثل من عابران خسته را

112 پل هزارها هزار دیده است

113 پشت سر نگاه می­کنم

114 پل به جانب افق نگاه می­کند:

115 شاید آن مسافر بزرگ!

116 £

117 گردشی در امتداد بستر قدیم رود

118 با سکون آب­های مرده و

119 صبوری بزرگ پل

120 آه ! … من دلم برای رودها

121 ـ مسافران جاودانه ـ

122 لک زده است

123 مثل سیب سرخ قصه­ ها

124 عشق را

125 از میان

126 دو نیمه

127 می­کنیم

128 نیمه ­یی از آن برای تو

129 نیمه ­ی دگر برای من

130 بعد …

131 نیمه ­ها هم از میان ، دو پاره می­شوند

132 پاره­ یی از آن برای روح

133 پاره­ ی دگر

134 برای تن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر