من مثل خلاق از حسین منزوی اشعار پراکنده 112

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

من مثل خلاق المعانی

1 من مثل خلاق المعانی

2 ·

3 این برف سنگین را که می­بارد

4 از پنبه بارانی نمی ­بینم

5 خلاق معنی ­های شعر من

6 سقفی است که با دنده­ های چوبی­ اش

7 ده ­ها زمستان را

8 در برف تاب آورده و

9 خسته است

10 و سی چهل گنجشک کز کرده

11 بر شاخه­ های منجمد

12 کاوازهاشان نیز یخ بسته است

13 پندم مده می­دانم آری

14 یک روز

15 این برف سنگین آب خواهد شد

16 و آن درخت کوچک گیلاس

17 باز از شر و شور بلوغ دیگری بی­تاب خواهد شد

18 اما که می­داند که سقف پیر

19 از یک زمستان دگر خواهد گذشت آیا

20 و باز پا بر جای خواهد ماند؟

21 اما که می­داند

22 کزین گنجشک­های نیمه جان آیا

23 وقتی بهار آمد، کدامین یک

24 بر شاخه­ای بار دگر آواز خواهد خواند؟

25 آری

26 وقتی صدای مرگ

27 تنها طنین بی زوال ذهن من باشد

28 دیگر

29 نه شیر و

30 نه شکر

31 و نه غبار نقره

32 کاین برف ملال­ آور

33 در شعر مرگ آلوده ­ی من

34 می­تواند

35 تنها،

36 تداعی­ های کافور و

37 کفن باشد

38 باز از نهانه­ های طلب می ­لرزم

39 یک بوسه از میان دهانت

40 میل مرا

41 به سوی تو

42 آواز کرده است

43 اما

44 وقتی

45 هر بوسه­ ی تو تشنه­ ترم می­کند

46 شاید علاج تشنگی من،

47 تنها

48 نوشیدن تمامی آن چشمه است

49 که از دهان کوچک تو

50 سر،

51 باز کرده است.

52 رعنا و سرفراز

53 به گونه­ ی سروی قد کشیده، از باغ قالی

54 دیدگانش،

55 ـ با عاشق­ ترین نگاهی که می­توان داشت ـ

56 دریغا، اما،

57 خیره در رو به ­روی خالی.

58 بازو فکنده به گردن قابی

59 که من برای همیشه ، در آن مرده­ ام

60 و بازویی دیگر ـ بلا تکلیف ـ

61 رها شده در امتداد قامتی که منش،

62 به هزار بوسه بار آورده ­ام.

63 و دهانی چنان بسته ،

64 که گویی،

65 جز به گفتن «دوستت می­دارم»

66 گشوده نخواهد شد

67 و لبانی چنان که پنداری پس از من

68 هرگز به بوسه­ای از اینان

69 ربوده نخواهد شد

70 آنک : ردی از تیغ آبدار بوسه ­ی من

71 که گویی تا قیامت

72 راه هر بوسه­ یی را بر آن دهان خواهد بست.

73 و بندی از طلسم واره ­ی نام منش بر گلو

74 که هم پنداری تا قیامت نخواهد شکست.

75 و گیسوان به بی­قراری،

76 چنان بر شانه ­هایش فرو افتاده

77 کز اینان، پنداری

78 هرگزش ، تاب دوری نیست

79 و عشق به خود نمایی

80 چنان در چشم­هایش بی پروا

81 که انگارش دیگر

82 تاب مستوری نیست

83 تماشا،

84 فرو می­گذارم.

85 و به تسکین دل بی آرامم

86 تصویر را

87 به سختی

88 بر سینه می­فشارم

89 در باران

90 یارای دیدن ندارم.

91 حنجره ­ها، غریبه ­اند و

92 زمزمه ­ها

93 آشنا

94 گویی همه با هم

95 از دالان­های نی پیچ رسیده­ اند

96 دودها

97 از ستون­های کوچک نور

98 شانه به شانه

99 صعود می­کنند

100 گویی همه با هم

101 از یک سینه

102 بیرون زده ­اند

103 کشیده قامت من

104 آوازی به سینه دارد

105 هم از آب و

106 هم از آتش

107 پک می­زنم

108 گل­های سرخ

109 باز

110 می­شوند

111 گرد، آن چنان که گویی

112 نقطه به نقطه

113 با ماه تمام

114 مماسش کرده ­ای

115 و گر گرفته از آتش که انگار

116 شعله به شعله

117 از تنور دوزخ

118 اقتباسش کرده­ ای

119 چهره ­ات

120 حساب آفتابگردان­ های اعصار را

121 با آفتاب

122 تسویه می­کند

123 عجیب نیست، اگر خورشید

124 جغرافیای مشرق

125 از مغرب

126 باز نشناسد

127 بی تابی­ات فریبی است

128 یا عشوه یی که

129 آفتاب مسکین را

130 در جذبه­ ی تماشایت

131 به سرسام افکنده است

132 جهان

133 بی قرار توست

134 دریغا فرهاد!

135 که در بازار

136 به چار سکه­ ی مسین

137 سودایش می­کنند و

138 در غرفه ، شاه و شیرین

139 با پوزخندی از خنجر

140 تماشایش می­کنند

141 ساده دلا فرهادا !

142 که تیشه و کوهش را

143 به فریبی

144 ستاندند و

145 نامه و خامه ­اش

146 به کف نهادند

147 ورنه

148 در شرمساری این کار و بار

149 هیچ اگر نه دیگر بار

150 فرقش را

151 به تیشه ­ای می­ شکافت

152 و آبروی عشق

153 باز می­ستاند

154 دریغا عشق!

155 بی آبرویا!

156 که چار سکه ­ی مسین در کف

157 چهره به آستین قبای ژنده می­ پوشد و

158 در هیاهوی بازار

159 با زخم خون چکانش در دل

160 از دیده ­ها،

161 گم می­شود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر