کدام هستی را از حسین منزوی اشعار پراکنده 134

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

کدام هستی را

1 کدام هستی را

2 دل بسته ­ای؟

3 آن که در آفتاب

4 می­ بالد؟

5 یا آن که در سایه­ ی درونت

6 می­پوسد؟

7 گلویت را می ­دری

8 تا از آوازت

9 رازی بسازی

10 و هم­چنان

11 هزار گهواره­ ی خالی را

12 تکان بدهی

13 می­دانم که عشق

14 گزارش نیست

15 اما تا نفهمم

16 در اختیارم نیستی

17 و تا در اختیارم نباشی

18 به تمامی

19 دوستت نخواهم داشت

20 چیزی بگو

21 نخواه که

22 خاموشی و

23 فراموشی

24 قوافی مرده­ ی شعرم باشند.

25 می ­توانی

26 باور کنی

27 یا

28 باور نکنی

29 اما

30 کسی با من

31 نفس می­کشید

32 وحشتناک است

33 اما

34 باید

35 باور کنی که

36 در تنهایی هم

37 تنها

38 نیستی

39 از هر کجا آغاز کنی،

40 زودتر است و

41 و به هرجا فرود آیی

42 دیر

43 دلتنگ

44 از گریوه

45 می­گذری

46 دلواپس از درّه

47 سرازیر می­شوی

48 و به ویرانه­ یی

49 می­رسی

50 که ترنج ­هایش را

51 برده ­اند و

52 رنج­هایش را

53 برایت

54 گذاشته­ اند.

55 کسی را

56 نفرین مکن

57 با ساعتی که زنجیرش

58 دست و پایت را

59 سنگین کرده است

60 تو حتا

61 حنظل را هم

62 در این باغ

63 به هنگام

64 نخواهی چید

65 بشنو اکنون که زیر زخم تبر

66 این درخت جوان

67 چه می­گوید:

68 هر نهالی که برکنند،

69 به جاش

70 جنگلی سرکشیده ، می­روید

71 های جلاد سروهای جوان!

72 ای رفیق همیشه ­ی تیشه!

73 باش تا برکنیم ­ات از ریشه!

74 شب بی­ حصار و عریان

75 دشمن به چار سویش

76 و هر شهاب ناگاه

77 تیری است در گلویش

78 مرگی است خواب بر همه آوار

79 تنها به خیره بیدار

80 چشم من است و شب که نمی­خوابد

81 ما

82 مانده­ ایم و

83 ماه نمی­تابد

84

85 هولی است با ستاره ­ی لرزان

86 ـ تنها چراغ این شب بی­روزن ـ

87 و وحشتی است با عشق

88 ـ تنها چراغواره ­ی جان من ـ

89 بادی غریب می­ وزد

90 آیا

91 ـ دیوی ملول آه کشیده است؟

92 من ایستاده ­ام که برآید ماه

93 شب با من ایستاده پریشان

94 اما کمند کینه وری امشب

95 ماه مرا

96 به چاه کشیده است

97 شعری نوشت عاشق:

98 «کان سیب­های راه به پرهیز بسته را

99 در سایه سار زلف تو می­ پروری هنوز»

100 معشوق خواند و پرسید:

101 تو سیب خورده­ای هیچ

102 عاشق نوشت : نه !

103 یعنی که از تو، از تو چه پنهان

104 ای باغبان باغ بهشت ! ای یار!

105 من سیب خورده ام اما،

106 سیب بهشت ، نه !

107 خورشید را نه بار چرخاندند

108 و کوفتندش

109 بر

110 سر من

111 ….

112 از سوی جنگل گردبادی

113 سرخ و سیاه  و سوکوار آمد

114 و خاک در چشم جهان پاشید

115 می گفت:

116 جنگل

117 خوابش آشفته

118 از قارقار شوم زاغان هراسان

119 و از تقاتق مسلسل بود

120 و آن برگ

121 که صبح پایان را

122 به چشم عاشقان

123 پاشید

124 وز خون جوشان تو

125 رنگین شد

126 زبان سرخ جنگل بود

127 می ­گفت:

128 جنگل پر از مرد و مترسک بود

129 غربال می­کردند

130 سرب گدازان را مترسک­ها

131 و سینه ­ی مردان مشبک بود

132 دور می­شوم

133 پل نگاه می­کند مرا

134 پل مسافران بی شمار دیده است

135 مثل من عابران خسته را

136 پل هزارها هزار دیده است

137 پشت سر نگاه می­کنم

138 پل به جانب افق نگاه می­کند:

139 شاید آن مسافر بزرگ!

140 £

141 گردشی در امتداد بستر قدیم رود

142 با سکون آب­های مرده و

143 صبوری بزرگ پل

144 آه ! … من دلم برای رودها

145 ـ مسافران جاودانه ـ

146 لک زده است

147 مثل سیب سرخ قصه­ ها

148 عشق را

149 از میان

150 دو نیمه

151 می­کنیم

152 نیمه ­یی از آن برای تو

153 نیمه ­ی دگر برای من

154 بعد …

155 نیمه ­ها هم از میان ، دو پاره می­شوند

156 پاره­ یی از آن برای روح

157 پاره­ ی دگر

158 برای تن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر