خورشید را نه از حسین منزوی اشعار پراکنده 140

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

خورشید را نه بار چرخاندند

1 خورشید را نه بار چرخاندند

2 و کوفتندش

3 بر

4 سر من

5 ….

6 از سوی جنگل گردبادی

7 سرخ و سیاه  و سوکوار آمد

8 و خاک در چشم جهان پاشید

9 می گفت:

10 جنگل

11 خوابش آشفته

12 از قارقار شوم زاغان هراسان

13 و از تقاتق مسلسل بود

14 و آن برگ

15 که صبح پایان را

16 به چشم عاشقان

17 پاشید

18 وز خون جوشان تو

19 رنگین شد

20 زبان سرخ جنگل بود

21 می ­گفت:

22 جنگل پر از مرد و مترسک بود

23 غربال می­کردند

24 سرب گدازان را مترسک­ها

25 و سینه ­ی مردان مشبک بود

26 دور می­شوم

27 پل نگاه می­کند مرا

28 پل مسافران بی شمار دیده است

29 مثل من عابران خسته را

30 پل هزارها هزار دیده است

31 پشت سر نگاه می­کنم

32 پل به جانب افق نگاه می­کند:

33 شاید آن مسافر بزرگ!

34 £

35 گردشی در امتداد بستر قدیم رود

36 با سکون آب­های مرده و

37 صبوری بزرگ پل

38 آه ! … من دلم برای رودها

39 ـ مسافران جاودانه ـ

40 لک زده است

41 مثل سیب سرخ قصه­ ها

42 عشق را

43 از میان

44 دو نیمه

45 می­کنیم

46 نیمه ­یی از آن برای تو

47 نیمه ­ی دگر برای من

48 بعد …

49 نیمه ­ها هم از میان ، دو پاره می­شوند

50 پاره­ یی از آن برای روح

51 پاره­ ی دگر

52 برای تن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر