1 در سرزمین ناشناسان ، آن قدر ماندم
2 کز من کسی با چهره ای دیگر پدید آمد
3 پیرانه سر دیدم که سیمای جوانم را
4 آیینه ، هرگز روبرو با من نخواهد کرد
5 بیهوده کوشیدم که از آیینه بگریزم
6 اما نگاه سرد او بر کوششم خندید
7 وز دیدن آن خنده ی خاموش بی هنگام
8 اشکی که در اعماق چشمان داشتم ، خشکید
9 خویش گفتم کانچه پیری می کند با من
10 دشمن ، به نام جنگ ، با دشمن نخواهد کرد
11 در بر جهان بستم
12 وز پیش دانستم که در تنهایی غربت
13 هم صحبتی غیر از جنون بر در نخواهد کوفت
14 وز من ، کسی جز بی کسی دیدن نخواهد کرد
15 دیدم که از بام مه آلود سرای من
16 اینده پیدا نیست
17 وز گوشه ی ایوان من تا ساحل مغرب
18 جز کوره ی سرخی که در او ، روز می سوزد
19 چیزی هویدا نیست
20 ور مرغ شب در خلوت ماه و سپیداران
21 آماده ی خنیاگری باشد
22 بر بام من ، اندیشه ی خواندن نخواهد کرد
23 یدم که در این خاک بی باران
24 گل های سرخ اشتیاق من نخواهد رست
25 ویرانه ی ذهن مرا گلشن نخواهد کرد
26 دیدم کزین زندان بی دیوار
27 گلبانگ آزاد خروسان بر نخواهد خاست
28 را بلوغ نور آبستن نخواهد کرد
29 دیدم که در این خواب هول انگیز
30 دیگر طلوع هیچ صبحی از بلندی ها
31 آفاق تقدیر مرا روشن نخواهد کرد
32 باغ قدیم کودکی : دور است
33 شهر شگفت نوجوانی در افق : پنهان
34 اما قطار باد پیمایی که از اقطار نامعلوم می اید
35 آواره ای را از دیار آشنایی ها
36 با خویش می آرد به سوی این غریبستان
37 من ، میهمان تازه را هشدار خواهم داد
38 کز این سفر : آهنگ برگشتن نخواهد کرد
39 وان دل که با او هست : در اقلیم بیگانه
40 تسکین نخواهد یافت ، یا مسکین نخواهد کرد
41 او نیز چون من ، در شب غربت تواند دید
42 کان پرتو سوزان جادویی
43 کز خاوران بر سرزمین مادری می تافت
44 از باختر آغاز تابیدن نخواهد کرد
45 (اشعار نادر نادرپور)
46 مردی که راز آفرینش را
47 در تیشه ی خارا شکاف خود نهان می دید
48 مردی که داوود پیمبر را پس از مردن
49 در مرمری بیجان حیاتی جاودان بخشید
50 می گفت : ای یاران
51 تندیس ها در سنگ پنهانند
52 من ، لایه های زائد بی شکل مرمر را
53 با ضربه های تیشه ام ، از گرد هر تندیس
54 بر خاک می ریزم که تا او را عیان سازم
55 آری ، من تندیسگر جانانه می کوشم
56 تا پرده از آن پیکر پنهان براندازم
57 زیرا که در چشمت خیال من
58 تندیس ها از پشت مرمر ها نمایانند
59 کنون که من الفاظ آن پیر توان را
60 در خاطر خود باز می یابم
61 پیکر تراش دیگری را نیز می بینم
62 کز آسمان با ضربه های تیشه ی جادو
63 ذرات اندام مرا بر خاک می ریزد
64 تا آن هیولای کریه استخوانی را
65 از ژرفنای من برون آرد
66 وان را بسان شاهکاری کوچک و گمنان
67 در گوشه ای از کارگاه خویش بگذارد
68 چهره پرداز هراس انگیز
69 مانند آن پیکر تراش پیر ، می گوید
70 ای آدمیزادان ! شما را در تن خاکی
71 دشمن به جای دوست ، پنهان است
72 من ، لایه های زاید اندامتان را دور می ریزم
73 ا دشمن پنهان ، عیان گردد
74 او ، از نخستین لحظه ی هستی
75 همزاد انسان است
76 (اشعار نادر نادرپور)
77 در بامدادانی که بوی خردسالی داشت
78 وقتی که خورشید جوان از کوه می آمد
79 من ، کودکی بودم که با اندیشه ای بیدار
80 می دیدمش در روستایی خشتی و خاکی
81 وقتی که او ، کاشانه ها را نور می بخشید
82 من هم ، شتابان در مسیر او
83 با مشتی از گل ، خانه ای بنیاد می کردم
84 چرکین تر و ناچیز تر از لانه ی مرغان
85 اما بسان نغمه ی آنان : پر از پاکی
86 وقتی که او گرمای ظهرش را
87 بر خانه ی طفلانه ی نوساز من می ریخت
88 تا بام و دیوار ترش را خشک گرداند
89 من پیغمبر از نیشخند او
90 ن خانه را نزد حریفان کاخ می خواندم
91 وز جایگاهی برتر از عرش خداوندی
92 خود را فزون می دیدم از معمار افلاکی
93 آنگاه با چشمی که مشتاق تماشا بود
94 آنقدر بر معماری خود خیره می ماندم
95 تا عابری با گام مستانه
96 پامال می کردمش به بیبکی
97 اندوه ویران گشتنش همواره با من بود
98 اما جوانی چون به جنگ کودکی برخاست
99 من ، بازی طفلانه ی خود را رها کردم
100 یکباره ، از آن خانه های کوچک و کوتاه
101 دل کندم و ، با خشتهای خام اندیشه
102 کاخی گران در گوشه ی ذهنم بنا کردم
103 معماری ام را ماندنی پنداشتم ، لیکن
104 در این گمان ، از فرط خود بینی ، خطا کردم
105 زیرا که آن کاخ بلند استوار من
106 چون خانه ی خردی که از خشت ورق سازند
107 با سرعت ناگفتنی از هم فرو پاشید
108 گویی که تقدیر از نخستین روز
109 با آنچه من می ساختم ، بیهوده دمشن بود
110 مروز در صبح کهنسالی
111 دیدم که زیر آسمان تیره ی مغرب
112 خشم زمین جوشید و طغیان کرد
113 طوفان بی رحمی که از دیدار اقیانوس بر می گشت
114 در راه خود : آب و درخت و روشنایی را
115 با خاک یکسان کرد
116 آهنگ دور حمله اش بر ساحل نزدیک
117 دریا و گیسوی درازش را پریشان کرد
118 تنها در آن هنگامه ، من بودم که دانستم
119 کز او مرا اندک هراسی در سرا پا نیست
120 زیرا که در اقلیم ویران وجود من
121 جایی که آبادش توانم گفت ، پیدا نیست
122 آن خانه های کوچک طفلانه در هم ریخت
123 وان کاخ پندار جوانی از میان برخاست
124 من رفته و اینده را یک سر تهی دیدم
125 نک برون را چون درون ویرانه می بینم
126 هر چند می دانم که هنگام تماشا نیست
127 با خویش می گویم که ای آواره تر از باد
128 ای آنکه از ویران شدن ، دیگر نمی ترسی
129 ای کاش ، خاک غربتت جای نشستن بود
130 (اشعار نادر نادرپور)
دیدگاهها **