-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 و كلمه بود و جهان در مسير تكوين بود
2 و دوست داشتن آن كلمه نخستين بود
3 خدا،امانت خود را به آدمي بخشيد
4 كه بار عشق،براي فرشته سنگين بود
5 و زندگاني و مرگ آمدند و گفته نشد
6 كز اين دو،حادثه اولّي،كدامين بود
7 اگر نبود به جز پيش پا نمي ديديم
8 هميشه عشق همان ديده جهان بين بود
9 به عشق از غم و شادي،كسي نمي گيرد
10 كه هر چه كرد،پسنديده و به آيين بود
11 اگر كه عشق نمي بود ، داستان حيات
12 چگونه قابل توجيه و شرح وتبيين بود؟
13 و آمديم كه عاشق شويم و در گذريم
14 كه راز آمدن و مرگ آدمي ، اين بود
15 حسین منزوی
16 از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
17 نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
18 آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟
19 هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟
20 تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»
21 کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم
22 دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
23 امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم
24 دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را
25 تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم
26 ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب
27 گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !
28 من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
29 امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم
30 خالی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش
31 خالی ام چون آسمان ِ شب زده بی اخترانش
32 خلق ،بی جان ،شهر گورستان و ما در غار پنهان
33 یاس و تنهایی و من ، مانند لوط و دخترانش
34 پاره پاره مغرب ام، با من نه خورشیدی، نه صبحی
35 نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش
36 سرزمین مرگم اینک ، برکه هایش دیده گانم
37 وین دل توفانی ام ، دریای خون ِ بی کرانش
38 پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
39 روسری های عزا از داغ دیده مادرانش
40 عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
41 در نمی گیرد مرا ، افسون شهر و دلبرانش
42 جنگ جویی خسته ام ، بعد از نبردی نابرابر
43 پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش
44 دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
45 راست چون پیغمبری رو در روی ِ ناباورانش..!!
46 ( اشعار حسین منزوی )
47 زن جوان غزلي با رديف “آمد” بود
48 كه بر صحيفهی تقدير من مسوّد بود
49 زني كه مثل غزلهاي عاشقانهی من
50 به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
51 مرا ز قيد زمان و مكان رها ميكرد
52 اگر چه خود به زمان و مكان مقيد بود
53 به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
54 ميان آمده و رفتگان سرآمد بود
55 زني كه آمدنش مثل “آ”ي آمدنش
56 رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود
57 به جمله دل من مسنداليه “آنزن”
58 و “است” رابطه و “باشكوه” مسند بود
59 زن جوان نه همين فرصت جواني من
60 كه از جواني من رخصت مجدد بود
61 ميان جامهی عرياني از تكلف خود
62 خلوص منتزع و خلسهی مجرد بود
63 دو چشم داشت دو “سبز – آبي” بلاتكليف
64 كه بر دو راهي “دريا – چمن” مردد بود
65 به خنده گفت: ولي هيچ خوب، مطلق نيست!
66 زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود
67 حسین منزوی
68 نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
69 تا خون بدل به باده شود در رگان من
70 گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
71 کاین شهر از تو می شنود داستان من
72 خاکستری است شهر من آری و من در آن
73 آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
74 زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
75 با تو شود تمام جهان اصفهان من
76 ( اشعار حسین منزوی )
77 منگر چنين به چشمم، ای چشم آهوانه
78 ترســــم قـــرار و صبـــرم برخيزد از ميانه
79 ترسم به نام بوسه غارت كنم لبت را
80 با عذر بی قراری – ايــــن بهترين بهانه-
81 ترسم بسوزد آخـــــر، همراه من تو را نيز
82 اين آتشی كه از شوق در من كشد زبانه
83 چون شب شود از اين دست، انديشهای مدام است
84 در بـــــركشيدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه
85 اي رجعت جوانی، در نيمه راه عمرم
86 برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه
87 ای بخت ناخوش من، شبرنگ سركش من
88 رام نوازش تــــو، بــــی تيـــــــــغ و تازيانه
89 ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان
90 ای معنی رهايی! ای ساحل! ای كرانه
91 جانم پراز سرودی است، كز چنگ تو تراود
92 ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه
93 حسین منزوی
94 مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من
95 كوبی زمین من به سر آسمان من
96 درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
97 یك درد ماندگار! بلایت به جان من
98 می سوزم از تبی كه دماسنج عشق را
99 از هرم خود گداخته زیر زبان من
100 تشخیص درد من به دل خود حواله كن
101 آه ای طبیب درد فروش ِجوان ِمن
102 نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
103 تا خون بدل به باده شود در رگان من
104 گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
105 كاین شهر از تو می شنود داستان من
106 خاكستری است شهر من آری و من در آن
107 آن مجمری كه آتش زرتشت از آن من
108 زین پیش اگر كه نصف جهان بود بعد از این
109 با تو شود تمام جهان اصفهان من
110 حسین منزوی
111 با آن دهان که رازی ست،نه بسته ، نه گشاده
112 حرفی نگفته داری؟ یا بوسه ای نداده؟
113 حرفی که می توان داشت ، اما نمی توان گفت
114 چون حرف کودکانی تازه زبان گشاده
115 یا بوسه ای معطل بین دو حس کج تاب
116 بین لب و تزلزل ، بین دل و اراده
117 گر شرم راه بسته است ، بر حرف و بوسه ، با هم
118 بگذار تا بگردند ، یک دور شرم و باده
119 وان گاه باش لَختی تا هردو را ببینی
120 مستی سواره در پیش، شرم از پِی اش پیاده
121 شرم ار نمی گذارد حرف نگفته ات را
122 بگذار من بگویم ، لب بر لبت نهاده
123 باد این دریدگی را از شرم غنچه آموخت
124 چندان که کرد شرمت شوق مرا زیاده
125 رازیست با تو و عشق ، مثل زمین و خورشید
126 عشق از تو زاده آری ، اما تو را که زاده ؟
127 حسین منزوی
128 حكمم از زمین رها شدن نبود
129 سرنوشت من خدا شدن نبود
130 از هزار چوب خیزران یكی
131 در قواره ی عصا شدن نبود
132 گیرم استخوان به نیش هم كشید
133 سگ به جوهر هما شدن نبود
134 از چهل در طلسم قصه ام
135 هیچ یك برای واشدن نبود
136 تو در آینه شما شدی ولی
137 با منت توان ما شدن نبود
138 آری آشنا شدن هم از نخست
139 جز به خاطر جدا شدن نبود
140 حسین منزوی
141 گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را
142 تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را
143 خوشا از عشق مردن ای که طعم تو
144 حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را
145 چه جای شکوه زاندوه تو،وقتی دوست تر دارم
146 من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را
147 تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
148 نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را
149 کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
150 که اوج این است این،در عشق بازی پا فشردن را
151 مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
152 که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را
153 کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی
154 که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را
155 ( اشعار حسین منزوی )