1 در نیمه های شب که نگین درشت ماه
2 از پنجه ی درخت رها گشت و ناگهان
3 همچون حباب در دل آب روان شکست
4 خواب زلال من
5 چونان یخی بلورین در آبگیر چشم
6 با اولین تلنگر نور از میان شکست
7 آنگاه قلب پیر من از هول صبحگاه
8 با ضربه های دمبدم بی شمار خویش
9 بر طبل زنگیان جوان چیرگی گرفت
10 گویی که زنگ ساعت پنهان کائنات
11 خاموشی درون مرا جاودان شکست
12 من ، کودکانه چشم بر آیینه دوختم
13 وز نو رسیده ای که در آن قاب خانه کرد
14 پرسیدم این هراس دگرگون کننده چیست ؟
15 او ، دم فرو کشید و من از بی جوابی اش
16 دریافتم که واقف راز نهفته نیست
17 اما در آن سکوت دیدم به چشم خویش که صورتگر زمان
18 از چهره ام در آینه تصویر تازه ساخت
19 وز علم غیب خویش مدد جست و چون خدا
20 چشمی بدو سپرد که اینده را شناخت
21 آن چشم تازه دید که اینده رهزن است
22 وز ابتدای خلقت آفاق و آفتاب
23 بر کاروان آدمیان بسته راه را
24 وان دست استخوانی چنگالگونه اش
25 تا کشته های پیر و جوان را درو کند
26 از شب ربوده داس درخشان ماه را
27 آن چشم تازه دید که : راز هراس من
28 در هستی من است
29 ورمن گذشته را به خطا دوست خوانده ام
30 این کیفرم بس است که اینده دشمن است
31 (اشعار نادر نادرپور)
32 امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را
33 از سفره ی سخاوت دریا ربوده اند
34 اما ، نسیم مست
35 در لحظه ی تکاندن این سفره ی فراخ
36 تصویر تابناک هزاران ستاره را
37 چون خرده های نان
38 بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است
39 وینان نسیم را به کرامت ستوده اند
40 امشب ، در امتداد افق ها و موج ها
41 شهر ایستاده است و شب از روی دوش او
42 لغزیده بر زمین
43 وینک که پلک پنجره ها باز می شود
44 گویی که گربه های سیاه از درون چاه
45 چشمان کهربایی خود را گشوده اند
46 امشب ، خدای خاک به تقلید کهکشان
47 شهری پر از ستاره پدیدار کرده است
48 وز معجزات اوست که صد آسمان خراش
49 در تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اند
50 تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه
51 این یک ، بسان لانه ی زنبور انگبین
52 آن یک به شکل جعبه ی شطرنج آبنوس
53 وان دیگری به گونه ی یخچال خانگی
54 در باز کرده اند بر آفاق شامگاه
55 وز خانه های روشن و تاریک هر کدام
56 چون دزد تازه کار
57 با حیرت و هراس گذر می کند نگاه
58 بیننده از دریچه ی این قلعه های شوم
59 گر بنگرد به اوج
60 احساس می کند که همان لحظه ، آسمان
61 در می رباید از سر حیران او ، کلاه
62 گر بنگرد به زیر
63 پی می برد که پیکر ناچیز آدمی
64 میخی است نیمه کوفته در پرتو چراغ
65 بر سینه ی صلیب درخشان چار راه
66 ور بنگرد به دور
67 نخل بلند ساحل دریا ، به چشموی
68 طفل برهنه ایست که در بستر حریر
69 کابوس دیده است و به شب می برد پناه
70 اینجا : غرور آدمی و قامت درخت
71 در پیشگاه منزلت آسمان خراش
72 رو می نهد از سر خجلت به کوتهی
73 اینجا : صدای پای طلا می رود به عرش
74 تا آفتاب را برهاند ز گمرهی
75 اینجا در سرای دل از پشت بسته است
76 وز رمز قفل او نتوان یافت آگهی
77 اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد
78 شیون توان شنید ز باد شبانگهی
79 اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان
80 شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی
81 من ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریب
82 مستانه پا نهاده و هشیار مانده ام
83 شادم که چون مناره ی دریا ، تمام شب
84 فانوس سرخ ( یا : دل خون خویش ) را
85 در چنگ خود فشرده و بیدار مانده ام
86 (اشعار نادر نادرپور)
87 وقتی که چون آتش جوان بودم
88 خورشید سرخ صبحگاهان را
89 بر قله ی البرز می دیدم که می خندید
90 دیدار او در چشم من خوش بود
91 وز خنده ی او شادمان بودم
92 اما درین صبح غم آلود کهنسالی
93 بی آنکه ابری در افق باشد
94 چشم مرا راهی بدان خورشید خندان نیست
95 وین قطره ی سردی که با باد زمستانی
96 در می نوردد پشت دستم را
97 اشک است و باران نیست
98 زیرا من از اندیشه ی بیگانگی ، هر روز
99 در سرزمین دیگران سر بر زمین دارم
100 ور آستین چونان که می گویند
101 جای گواه عاشقان راستین باشد
102 من اشکی از عشق کهن در آستین دارم
103 ناچار آماج نگاه من
104 دستی است اشک آلوده بر زانوی تنهایی
105 یا بر بلندای سر انگشتان
106 خورشید کان مرده در آفاق ناخن ها
107 آه ای خردمندان
108 در فرصتی اندک ، میان زادن و مردن
109 تقدیر من چون دیگران این بود
110 فریاد وحشت در نخستین لحظه ی میلاد
111 خندیدن خورشید بر گرییدن نوزاد
112 جشن بهاران در خزان خاطر مادر
113 شیرینی لبخند بعد از تلخی فریاد
114 یک چند بر بازوی بیداری پدر خفتن
115 یک چند خواب دایه را با گریه آشفتن
116 آنگاه درتاب هراس انگیز گهواره
117 باز آمدن از عالم رویا به بیداری
118 هنگام آن رجعت
119 چون عقربک های بزرگ و کوچک ساعت
120 پل بستن از روی هزاران لحظه ی جاری
121 امروز و فردا را به گامی تند پیمودن
122 وز تندرستی رو نهادن سوی بیماری
123 بازو به بازو عشق را نزد خرد بردن
124 راهی عبث پیمودن از مستی به هوشیاری
125 آنگاه در ظهر طلایی رنگ اندیشه
126 ابر گمان را در زلال آسمان دیدن
127 حیران شدن در کوچه های خاکی تردید
128 تر گشتن از باران پرسشهای بی پاسخ
129 دل را هراسان از عبور سالیان دیدن
130 وز روبرو اندیشه ی تاریک پیری را
131 چون گردبادی در دل صحرا پذیرفتن
132 اما ز بیم مرگ ، خود را نوجوان دیدن
133 یک لحظه از جنگ و گریز ابر با خورشید
134 ناگه به یاد سرزمین دیگر افتادن
135 در آسمان ذهن خود رنگین کمان دیدن
136 زان پس کمان ماه را در سرخی مغرب
137 چون ناخنی براق
138 روییده بر انگشت خونین جهان دیدن
139 یا در شبی دیگر
140 قرص بزرگ ماه را نازکتر از گلبرگ
141 گلبرگ نیلوفر
142 گسترده بر آب زلال کهکشان دیدن
143 آری ، چو گلبرگی که می افتد ز گلبن ها
144 آه ای خردمندان
145 کنون مرا در قلب این اقلیم بی تاریخ
146 با گردش ایام کاری نیست
147 هر چند می دانم که بعد از تیره روزی ها
148 چشمم هنوز آیینه دار ماه و خورشید است
149 اما مرا با این دو سنگین دل قراری نیست
150 تنها ، صدایی ناشناس از دور
151 از ایستگاه خالی هجرت
152 می خواندم در لحظه ی بدرود واگن ها
153 (اشعار نادر نادرپور)
دیدگاهها **