نازنینم رنجش از حسین منزوی اشعار پراکنده 47

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

1 نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

2 عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

3 شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق

4 ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

5 چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟

6 لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

7 عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج

8 علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست

9 با غبار راه معشوق است  راز آفتاب

10 خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

11 جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس

12 هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

13 خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد

14 تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

15 عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن

16 تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست

17 عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ

18 کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست

19 ( اشعار حسین منزوی )

20 تو را شناختم آریَ و بهترین بودی

21 بحق که ماده ترین ماده ی زمین بودی

22 نشستن تو به قدر هزار خوابیدن

23 زنانه بود و تو زن نه! که زن ترین بودی

24 همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن،که تو خوب

25 همیشه نازک و همواره نازنین بودی

26 تو خوش تر از همه بودی، همیشه و هرگز

27 نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی

28 عجب که مثل زنان تمام،بی پروا

29 و مثل باکره ای پاک،شرمگین بودی

30 “نبودم این همه گستاخ پیش از این” – گفتی-

31 “ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی”

32 تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد

33 ز تنگه ای که در آن ناگزیر دین بودی

34 تو را گرفت به خود بازوان خالی من

35 به حلقه ای تو درخشان ترین نگین بودی

36 چنان که با تو درآمیختم یقین دارم

37 که با من از نفس اولین عجین بودی

38 حسین منزوی

39 سیمرغ قله ی قاف! شهباز شاخ طوبی

40 ای پیشه ی تو زیبا، و اندیشه ی تو زایا

41 هر فکرت آسمانی – اندازه ی جهانی –

42 هر صخره از تو کوه و هر قطره از تو دریا

43 آنک صفیر سیمرغ در غرب تو مطنطن

44 چندان که باغ اشراق از شرق تو شکوفا

45 آه ای شهاب ثاقب تا هست روشنایی

46 وی آفتاب تابان تا هست آسمان ها

47 آه ای مُبلّغ النّور، در شش جهات عالم

48 وی ماه آتش افروز در چار سوی دنیا

49 هم تو فرید دهر و هم تو وحید اعصار

50 هم خالق الغرایب هم خارق البرایا

51 پای پیاده کردی سیر تمام آفاق

52 تا زیر پر بگیری آفاق نفْس ها را

53 چندان که هر چه صخره، با یک نفس پراندی

54 با جرعه ای کشیدی در کام هر چه دریا

55 چون بند را بریدی وز دام گشتی آزاد

56 آن سرخ چهره دیدی، غرق غبار صحرا

57 گفتی: جوان! سلامی از من تو را مبارک

58 چونان که کاسه یی آب از من تورا مهنّا

59 گفتت: خطاست باری با من خطابت آری!

60 زیرا منم نخستین مخلوق زیر و بالا

61 من عقل اوّلینم – پیر تمام دوران –

62 هر چند چون جوانان، سرخم به چشمت، امّا

63 رنگ شفق گرفته در لحظه ی نخستین

64 خورشید را ندیدی، از منظر مرایا؟

65 ای شاهباز عاقل! پیش از طلوع کامل،

66 خورشید را ندیدی در خون نشسته آیا؟

67 من عقل سرخم آری، خورشید اوّلینم

68 در لحظه ی شکفتن آغشته ی شفق ها

69 آن گاه همره وی، ناگاه پر گشودی

70 در بال بالی از خاک، تا اوج آسمان ها

71 اول صفیر سیمرغ، دیدید و هم شنیدید

72 وآن گاه جبرئیل و آواز پرّ او را

73 در بزم آسمانی وقت سماع تان بود،

74 موسیقی ملایک از بهرتان مهیّا

75 وقتی که بازگشتی، زان سرّ آسمانی

76 خورشید سرخ اشراق در چشم هات پیدا

77 چشمان شعله ور را بر هر که می گشودی

78 بالجمله در حریقش می سوخت هیمه آسا

79 تاب نگاهت آری هر کس نمی توانست

80 آن سوز بی نهایت، وآن شور بی محابا

81 «ناچار چاره باید!» گفتند و چاره کردند

82 با قتل آفتابت از هر چه شب مبرّا

83 چون دم زدی ز اشراق گفتند ناقضانت

84 «دیوانه ای است زندیق این ژنده پوش، گویا»

85 آری تو عین خورشید، بودیّ و این عجب نیست

86 دیدار آفتاب و چشمان بسته حاشا!

87 آواز آفتابی، هم چون تو، کی سروده است

88 از بازهای پیشین تا سازهای حالا

89 دار تو قامتی داشت از خاک تا به افلاک

90 ای از ثری گرفته پرواز تا ثریّا

91 خونت که بر زمین ریخت، خورشید نعره یی زد:

92 ای وا برادرم وا! ای وا برادرم وا!

93 خورشید و قطره یی خون، کی این از آن شد افزون؟

94 کس پرده بر ندارد، الّا تو زین معمّا

95 روز نخست اگر تو، رنگ از شفق گرفتی

96 از خون توست رنگین اکنون شفق، عزیزا!

97 ( اشعار حسین منزوی )

98 ایران صدای خسته ام را بشنو ای ایران

99 شکوای نای خسته ام را بشنو ای ایران

100 من از دماوند و سهندت قصه می گویم

101 از کوه های سربلندت قصه می گویم

102 از رودهایت، اشک های غرقه در خونت

103 از رود رود کرخه، زاری های کارونت

104 از بیستون کن عاشقان تیشه دارانت

105 وآن نقش های بی گزند از باد و بارانت

106 از دفتر فال و تماشایی که در شیراز

107 حافظ رقم زد، جاودان در رنگ و در پرواز

108 از اصفهان باغ خزان نشناسی از کاشی

109 از میر و از بهزاد یعنی خط و نقاشی

110 از نبض بی مرگ امیر و خون جوشانش

111 که می زند بیرون هنوز از فین کاشانش

112 ایران من! آه ای کتاب شور و شیدایی

113 هر برگی از تاریخ تو فصلی تماشایی

114 فصلی همه تقدیر سرخ مرزدارانت

115 فصلی همه تصویر سبز سر به دارانت

116 فصل ستون های بلند تخت جمشیدت

117 در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدت

118 از سرخ جامه چون کفن پوشندگان تو

119 وز خون دامن گیر بابک در رگان تو

120 آواز من هر چند ایرانم! غم انگیز است

121 با این همه از عشق از عشق تو لبریز است

122 دیگر چه جای باغ های چون بهشت تو

123 ای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تو

124 در ذهن من ریگ روانت نیز سرسبز است

125 حتا کویرت نیز در پاییز سرسبز است

126 می دانمت جای به مرداب اوفتادن نیست

127 می دانمت ایثار هست و ایستادن نیست

128 گاهیت اگر غمگین اگر نومید می بینیم

129 ناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیم

130 با این همه خونی که از آیینه ات جاری است

131 رودی که از زخم عمیق سینه ات جاری است

132 می شوید از دل های ما زنگار غم ها را

133 همراه تو با خود به دریا می برد ما را.

134 حسین منزوی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر