1 اندیشه های آتشین من
2 در خلوت آن صبح ابر آلود
3 خواب مرا آویختند از دل بیداری
4 من در فروغ لاجوردین سحرگاهان
5 بر طاق رنگین عنکبوتی ساده را دیدم
6 کز آسمان ، در ریسمان آویخت
7 وز ریسمان ، سوی زمین آمد به دشواری
8 من نیز کوشیدم که از اندوه بگریزم
9 وز خویشتن بیرون روم ، یا در خود آویزم
10 اما ، به زودی گم شدم چون قطره ای ناچیز
11 در آبشار گریه ی باران
12 در آبشاری چون بلور بیکران : جاری
13 باران : فضا را از غمی خاکسترین انباشت
14 باران : مرا در خود فروپیچید
15 باران : دلم را تیره کرد از آب سیه کاری
16 دیدم که بغضی ناگهانی در گلوی من
17 مانند چنگ گربه ای خاموش و خشماگین
18 راه نفس را بست و با زخم جگر سوزش
19 در من مبدل کرد زاری را به بیزاری
20 دیدم که در زندان تاریک فراموشی
21 در چاردیوار شب غربت
22 چندان گرفتارم که بعد از چاره جویی ها
23 راهی به آزادی ندارم زان گرفتاری
24 دیدم که چون رقاصکی مسکین
25 بر محور زنجیر پولادین
26 در شادی و اندوه می رقصم
27 با تیک تک ساعت سنگین دیواری
28 دیدم که خاکی مطمئن در زیر پایم نیست
29 اما نگاهی منتظر بر آسمان دارم
30 دیدم که همچون واژگون بختان حلق آویز
31 بر قله ی بی رحم تنهایی مکان دارم
32 وز ناامیدی می گریزم سوی ناچاری
33 ناگاه ، بانگ تیز ناقوس سحرگاهان
34 چون سوزنی با رشته ی پنهان
35 برج کلیسا را به اوج آسمان پیوست
36 وز آسمان بیکران تا آستان من
37 بانگش طنین افکند در آفاق زنگاری
38 آنگاه ، من در گرگ و میش صبحدم دیدم
39 کز مغز شب ، اندیشه ای روشن
40 چون عنکبوتی آتشین ، از طاق بی خورشید
41 در من فرود آمد به هوشیاری
42 گفت ای دل اندوهگین ، ای دیده ی بیدار
43 دیگر ، زمان آرمیدن نیست
44 زیرا که بانگ ساعت شماطه ی تاریخ
45 هر لحظه ، از آفاق ناپیدا
46 در آسمان نیلی اینده می پیچید
47 برخیز ! تا این ضربه ها را نیک بشماری
48 در نیمه های شب که نگین درشت ماه
49 از پنجه ی درخت رها گشت و ناگهان
50 همچون حباب در دل آب روان شکست
51 خواب زلال من
52 چونان یخی بلورین در آبگیر چشم
53 با اولین تلنگر نور از میان شکست
54 آنگاه قلب پیر من از هول صبحگاه
55 با ضربه های دمبدم بی شمار خویش
56 بر طبل زنگیان جوان چیرگی گرفت
57 گویی که زنگ ساعت پنهان کائنات
58 خاموشی درون مرا جاودان شکست
59 من ، کودکانه چشم بر آیینه دوختم
60 وز نو رسیده ای که در آن قاب خانه کرد
61 پرسیدم این هراس دگرگون کننده چیست ؟
62 او ، دم فرو کشید و من از بی جوابی اش
63 دریافتم که واقف راز نهفته نیست
64 اما در آن سکوت دیدم به چشم خویش که صورتگر زمان
65 از چهره ام در آینه تصویر تازه ساخت
66 وز علم غیب خویش مدد جست و چون خدا
67 چشمی بدو سپرد که اینده را شناخت
68 آن چشم تازه دید که اینده رهزن است
69 وز ابتدای خلقت آفاق و آفتاب
70 بر کاروان آدمیان بسته راه را
71 وان دست استخوانی چنگالگونه اش
72 تا کشته های پیر و جوان را درو کند
73 از شب ربوده داس درخشان ماه را
74 آن چشم تازه دید که : راز هراس من
75 در هستی من است
76 ورمن گذشته را به خطا دوست خوانده ام
77 این کیفرم بس است که اینده دشمن است
78 (اشعار نادر نادرپور)
79 امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را
80 از سفره ی سخاوت دریا ربوده اند
81 اما ، نسیم مست
82 در لحظه ی تکاندن این سفره ی فراخ
83 تصویر تابناک هزاران ستاره را
84 چون خرده های نان
85 بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است
86 وینان نسیم را به کرامت ستوده اند
87 امشب ، در امتداد افق ها و موج ها
88 شهر ایستاده است و شب از روی دوش او
89 لغزیده بر زمین
90 وینک که پلک پنجره ها باز می شود
91 گویی که گربه های سیاه از درون چاه
92 چشمان کهربایی خود را گشوده اند
93 امشب ، خدای خاک به تقلید کهکشان
94 شهری پر از ستاره پدیدار کرده است
95 وز معجزات اوست که صد آسمان خراش
96 در تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اند
97 تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه
98 این یک ، بسان لانه ی زنبور انگبین
99 آن یک به شکل جعبه ی شطرنج آبنوس
100 وان دیگری به گونه ی یخچال خانگی
101 در باز کرده اند بر آفاق شامگاه
102 وز خانه های روشن و تاریک هر کدام
103 چون دزد تازه کار
104 با حیرت و هراس گذر می کند نگاه
105 بیننده از دریچه ی این قلعه های شوم
106 گر بنگرد به اوج
107 احساس می کند که همان لحظه ، آسمان
108 در می رباید از سر حیران او ، کلاه
109 گر بنگرد به زیر
110 پی می برد که پیکر ناچیز آدمی
111 میخی است نیمه کوفته در پرتو چراغ
112 بر سینه ی صلیب درخشان چار راه
113 ور بنگرد به دور
114 نخل بلند ساحل دریا ، به چشموی
115 طفل برهنه ایست که در بستر حریر
116 کابوس دیده است و به شب می برد پناه
117 اینجا : غرور آدمی و قامت درخت
118 در پیشگاه منزلت آسمان خراش
119 رو می نهد از سر خجلت به کوتهی
120 اینجا : صدای پای طلا می رود به عرش
121 تا آفتاب را برهاند ز گمرهی
122 اینجا در سرای دل از پشت بسته است
123 وز رمز قفل او نتوان یافت آگهی
124 اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد
125 شیون توان شنید ز باد شبانگهی
126 اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان
127 شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی
128 من ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریب
129 مستانه پا نهاده و هشیار مانده ام
130 شادم که چون مناره ی دریا ، تمام شب
131 فانوس سرخ ( یا : دل خون خویش ) را
132 در چنگ خود فشرده و بیدار مانده ام
133 (اشعار نادر نادرپور)
134 وقتی که چون آتش جوان بودم
135 خورشید سرخ صبحگاهان را
136 بر قله ی البرز می دیدم که می خندید
137 دیدار او در چشم من خوش بود
138 وز خنده ی او شادمان بودم
139 اما درین صبح غم آلود کهنسالی
140 بی آنکه ابری در افق باشد
141 چشم مرا راهی بدان خورشید خندان نیست
142 وین قطره ی سردی که با باد زمستانی
143 در می نوردد پشت دستم را
144 اشک است و باران نیست
145 زیرا من از اندیشه ی بیگانگی ، هر روز
146 در سرزمین دیگران سر بر زمین دارم
147 ور آستین چونان که می گویند
148 جای گواه عاشقان راستین باشد
149 من اشکی از عشق کهن در آستین دارم
150 ناچار آماج نگاه من
151 دستی است اشک آلوده بر زانوی تنهایی
152 یا بر بلندای سر انگشتان
153 خورشید کان مرده در آفاق ناخن ها
154 آه ای خردمندان
155 در فرصتی اندک ، میان زادن و مردن
156 تقدیر من چون دیگران این بود
157 فریاد وحشت در نخستین لحظه ی میلاد
158 خندیدن خورشید بر گرییدن نوزاد
159 جشن بهاران در خزان خاطر مادر
160 شیرینی لبخند بعد از تلخی فریاد
161 یک چند بر بازوی بیداری پدر خفتن
162 یک چند خواب دایه را با گریه آشفتن
163 آنگاه درتاب هراس انگیز گهواره
164 باز آمدن از عالم رویا به بیداری
165 هنگام آن رجعت
166 چون عقربک های بزرگ و کوچک ساعت
167 پل بستن از روی هزاران لحظه ی جاری
168 امروز و فردا را به گامی تند پیمودن
169 وز تندرستی رو نهادن سوی بیماری
170 بازو به بازو عشق را نزد خرد بردن
171 راهی عبث پیمودن از مستی به هوشیاری
172 آنگاه در ظهر طلایی رنگ اندیشه
173 ابر گمان را در زلال آسمان دیدن
174 حیران شدن در کوچه های خاکی تردید
175 تر گشتن از باران پرسشهای بی پاسخ
176 دل را هراسان از عبور سالیان دیدن
177 وز روبرو اندیشه ی تاریک پیری را
178 چون گردبادی در دل صحرا پذیرفتن
179 اما ز بیم مرگ ، خود را نوجوان دیدن
180 یک لحظه از جنگ و گریز ابر با خورشید
181 ناگه به یاد سرزمین دیگر افتادن
182 در آسمان ذهن خود رنگین کمان دیدن
183 زان پس کمان ماه را در سرخی مغرب
184 چون ناخنی براق
185 روییده بر انگشت خونین جهان دیدن
186 یا در شبی دیگر
187 قرص بزرگ ماه را نازکتر از گلبرگ
188 گلبرگ نیلوفر
189 گسترده بر آب زلال کهکشان دیدن
190 آری ، چو گلبرگی که می افتد ز گلبن ها
191 آه ای خردمندان
192 کنون مرا در قلب این اقلیم بی تاریخ
193 با گردش ایام کاری نیست
194 هر چند می دانم که بعد از تیره روزی ها
195 چشمم هنوز آیینه دار ماه و خورشید است
196 اما مرا با این دو سنگین دل قراری نیست
197 تنها ، صدایی ناشناس از دور
198 از ایستگاه خالی هجرت
199 می خواندم در لحظه ی بدرود واگن ها
200 (اشعار نادر نادرپور)
دیدگاهها **