مرد نقال آن از نادر نادرپور اشعار پراکنده 62

نادر نادرپور

آثار نادر نادرپور

نادر نادرپور

مرد نقال آن شب از رستم سخن آغاز کرد

1 مرد نقال آن شب از رستم سخن آغاز کرد

2 وز نخستین جنگ او با دشمنش ، افراسیاب

3 وصف رستم گفت و وصف قامت رعنای او

4 کز بلندی بوسه می زد بر جبین آفتاب

5 گفت : چون این پهلوان بر سنگ ره پا می نهاد

6 سنگ ، در هم می شکست از گام پولادین او

7 چون شباهنگام ،‌ خواب راحتش در می ربود

8 ناله می کرد از سر سنگین او ، بالین او

9 گفت : چون یک روز ، خشم آورد تیپا زد به کوه

10 کوه از جا کنده شد ، لغزید و در صحرا نشست

11 گردی از لغزیدنش برخاست چون دود از حریق

12 پهلوان خندید و خوفش در دل خارا نشست

13 گفت : چندان عرصه را بر شاه ترکان تنگ کرد

14 تا سرانجام از فراز مرکبش پایین کشید

15 پنجه در بند کمر زد تا ز جا برگیردش

16 بند نتوانست بار آن تن سنگین کشید

17 شاه درغلتید و ، ترکان بر سرش گرد آمدند

18 تاج او در دست رستم ماند و ، خود بیرون شتافت

19 عرصه ی کین را ز بیم جان شیرین ترک گفت

20 اسب را زین کرد و سوی ساحل جیحون شتافت

21 رو به دربار پشنگ آورد و نالیدن گرفت

22 کای پدر !‌ این کیست ، این مردی که رستم نام اوست

23 من جوانش خوانده بودم ، دیگرا جویای نام

24 بی خبر بودم که از پولاد و سنگ اندام اوست

25 ای پدر ! هر چند در جنگاوری شیر نرم

26 در کف او پشه ام ، این آفت از جان تو دور

27 سام اگر مانند رستم قوت سرپنجه داشت

28 هیچ کاری برنمی آند ز فرزندان تور

29 چون مرا افکند و گرز آهنین را برگرفت

30 سر فرو بردند در پشت سپر ، تورانیان

31 سر فرو بردند تا از روی آنان نگذرد

32 نعل اسب رستم و فر درفش کاویان

33 ناگهان نقال از داستانسرایی بازماند

34 غرش خمیازه ای را از لبانش دور کرد

35 گفت : رستم آن قدر کوتاه شد تا بنده شد

36 گرز او را هم خدا در دست من وافور کرد

37 (اشعار نادر نادرپور)

38 زمین ، ترحم باران را

39 در چشمه های کوچک ، از یاد برده است

40 و باد

41 چراغ قرمز نارنج های وحشی را

42 در کوچه های جنگل ، خاموش کرده است

43 از دور ، تپه های پریشان ، بیرحمی نهفته ی ایام را

44 فریاد می زند

45 و سوسمارهای طلایی

46 در حفره های تنگ

47 همچون زبان گوشتی خاک

48 حرف از سیاه بختی با باد می زنند

49 زاغان در انتظار زمستان

50 بر شاخه های خشک

51 برف قلیل قله ی البرز را

52 با چشم می جوند

53 در لای بوته های گون ، عنکبوت ها

54 بی بهره از لعاب تنیدن

55 سر گشته می دوند

56 زخم درخت های کهن ، آشیانه ی

57 گنجشک های شوخ جوان است

58 در پشتواره های حقیر مسافران

59 خون و غرور ، قائل نان است

60 در شهر

61 درها و طاق ها

62 مانند قد مردان کوتاه است

63 از پشت هیچ پنجره ، دیگر

64 یک قامت کشیده

65 یا یک سر بلند ، نمایان نیست

66 داغ نیاز ، پینه ی مهر نماز را

67 از جبهه ی گشاده ی زاهد زدوده است

68 بر شیشه ها ، تلنگر وحشت

69 رؤیای کودکان را آشفته می کند

70 و گاهگاه ، باران

71 نقش و نگار بی رمق خون را

72 از زیر ناودان ها ، می شوید

73 مردان ، دل های مرده شان را

74 در شیشه های کوچک الکل نهاده اند

75 و دختران ، صفای عطوفت را

76 در جعبه های پودر

77 دیگر ، کسی رفیق کسی نیست

78 این یک ، زبان آن یک را

79 از یاد برده است

80 انبوه واژه های مهاجر

81 بی رخصت عبور

82 از درزها به مطبعه ها روی می کنند

83 و بغض

84 این لقمه ی درشت گلوگیر

85 چاه گرسنگی را پر کرده ست

86 و نان خشک را

87 با آب چشم ، تر کرده ست

88 نیروی کودکی

89 در کوچه های تنگ شرارت

90 از صبح تا غروب ، دویده

91 بر بام ، در کمین کبوتر نشستهاست

92 چشم چراغ ها را با سنگ بسته است

93 خورشید و ماه بادکنک های سرخ و زرد

94 در آسمان خالی ، پرواز می کنند

95 و روزها و شب ها این سکه های قلب

96 در دستهای چرکین ، ساییده می شوند

97 دیگر ، صدای خنده ی گل ها

98 الهام بخش پنجره ها نیست

99 آواز ،‌ کار حنجره ها نیست

100 سیگار در میان دو انگشت

101 از دیرباز ، جای قلم را گرفته است

102 و دود اعتیاد

103 دل ها و خانه ها را تاریککرده است

104 شوهر

105 پنهان ز چشم زن

106 در آرزوی بردن بازی

107 تک خال قلب خود را می بازد

108 و ، زن

109 نقاش خانگی

110 پیوسته . نقش خود را در قاب آینه

111 تکرار می کند

112 گل های کاغذی

113 و میوه های ساختگی را

114 در ظرف ها و گلدان ها جای می دهد

115 او ، عاشق طبیعت بی جان است

116 در شهر و در بیابان

117 فرمانروای مطلق ، شیطان است

118 در زیر آفتاب صدایی نیست

119 غیر از صدای ، زنجره هایی که باد را

120 با آن زبان الکن دشنام می دهند

121 در سینه ها ، صدای رسایی نیست

122 غیر از صدای رهگذرانی که گاه گاه

123 تصنیف کهنه ای را در کوچه های شهر

124 با این دو بیت ناقص ، آغاز می کنند

125 آه ای امید غایب

126 ایا زمیان آمدنت نیست ؟

127 سنگ بزرگ عصیان دردست های توست

128 ایا علامت زدنت نیست ؟

129 (اشعار نادر نادرپور)

130 کمان سرخ شفق ، ناوک کلاغان را

131 به بازوان کبود درختها انداخت

132 و زخم ملتهب لانه ها ، دهان وا کرد

133 کسی ز شهر خبر آورد

134 که خانه ها همه تاریکتر ز تابوت است

135 هوا ، هنوز پر از بوی خون و باروت است

136 تفنگداران، فانوس های روشن را

137 به دود و شعله بدل می کنند و می خندند

138 و هیچ مستی ، در کوچه ها نمی نالد

139 و هیچ بادی ، در برگ ها نمی خواند

140 کسی ز شهر خبر آورد

141 که عشق ها همه بیمارند

142 تمام پنجره ها چشم های تبدارند

143 که رقص چلچله ها را در آسمان بهار

144 به خواب می بینند

145 و رقص آدمیان را فراز چوبه ی دار

146 به یاد می آرند

147 و دارها همگی بار آدمی دارند

148 کسی ز شهر خبر آورد

149 که قتل عام گل قالی

150 به چکمه های گل آلود ، رنگ خون داده ست

151 و دیگر آینه ، نیروی تند حافظه را

152 به بی حواسی پیری سپرده است

153 و ماه ، از سر دیوارهای خشتی شهر

154 نگاه می کند آیینه های خالی را

155 و پیش می اید تا گونه های خیسش را

156 به شیشه های کبود دریچه چسباند

157 چراغ می گوید

158 که در سیاهی دهلیز انتظار ، کسی نیست

159 صدای زمزمه ی دوردست اشباح است

160 که از درون شبستان به گوش می اید

161 و شب ، ز باغ خبر می دهد که زرگر ابر

162 نمی تراشد دیگر نگین شبنم را

163 که تا سپیده دمان در عروسی گل ها

164 به روی پنجه ی لرزان برگ بنشاند

165 و باد می گوید

166 که هیچ برگی بر شاخه ها نمی ماند

167 درخت ، جاذبه ی رقص را نمی داند

168 برهنه بر لب جوی ایستاده

169 و دست را به دعا سوی آسمان کرده ست

170 مگر پشیز مسین ستاره ای را ، باز

171 ازین توانگر بی آبروی ، بستاند

172 زمین ، سراسر، تاریک است

173 و هیچ نوری ، بازی نمی کند در آب

174 که انعکاسش بر طاق آسمان افتد

175 تو ، جامه دان سفر بربند

176 و رو به ساحل دیگر کن

177 مگر که در شب بی حاصل غریبی ها

178 غم تو و دانه ی اشکی به خاک بفشاند

179 (اشعار نادر نادرپور)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر