بیا، از حسین منزوی اشعار پراکنده 129

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

بیا،

1 بیا،

2 بر سر رنگ­ها

3 نجنگیم

4 آبی

5 یا

6 سفید

7 در،

8 اگر

9 تو بازش کنی

10 رخنه­ یی است

11 در دیوارهای سنگ و پیشانی

12 همسایه،

13 سنگ می­اندازد

14 و گیلاس­ها

15 در حوض خالی

16 می­افتند

17 سنگ­ها

18 خواب کودک را

19 به هم می­زنند

20 کبوتر را

21 می­پرانند

22 اما،

23 سرانجام

24 فرو

25 می

26 افتند

27 ساعت

28 از صدای هیچ زنگی

29 نمی­هراسد

30 و عشق

31 با سوت هیچ پاسبانی

32 توقف نمی­کند

33 پایمال آفتاب

34 در خیابان

35 و سنگسار چراغ در کوچه

36 برق چشم­های ما را ،

37 خاموش نخواهد کرد

38 من

39 که با تکه­ای از آسمان

40 در دست

41 می­رسم

42 و تو

43 که با گل یاسی

44 بر سینه

45 در می­گشایی

46 شب

47 در قرق سگ­هاست

48 با این همه

49 تاک­های ما

50 در تاریکی نیز

51 رو به انگور

52 می­خزند

53 ( اشعار حسین منزوی )

54 لکه ­های خون

55 در آب

56 حل نخواهند شد

57 امروز چه روزی است؟

58 که تن­ها و پیرهن­ها

59 زخم­ها و

60 وصله ­ها را

61 معاوضه می­کنند

62 پیش از آن که

63 فشار دو دست افسونگر

64 بر شقیقه ­ها

65 مغزها را

66 از چین­های خاکستری

67 صاف کند

68 امروز را به خاطر بسپاریم

69 که تابستان گرمش می­شود

70 و دهمین شمع روشن را نیز

71 خاموش می­کند

72 شنبه

73 از گنبد

74 فرود می­آید

75 و به چیدن شنبلیدی می­رود

76 که از قلب جهان

77 روییده است

78 چه روزی است امروز !

79 قهوه­ای

80 منفرد

81 تلخ

82 معطر

83 امروز را به خاطر بسپاریم

84 گرسنگی­ ام

85 قدیمی است

86 به عشق که رسیدی

87 قوت مرا،

88 با مشت و شتاب،

89 پیمانه کن

90 از بد حادثه

91 به سراغ تو

92 نیامده­ام

93 از پیراهنت دستمالی می­خواهم

94 که زخم عتیقم را ببندم

95 و از دهانت بوسه ­یی

96 که جهانم را

97 تازه کنم

98 من

99 تو را

100 برای شعر

101 بر نمی­ گزینم

102 شعر، مرا

103 برای تو

104 برگزیده است

105 در هشیاری

106 به سراغت

107 نمی ­آیم

108 هر بار

109 از سوزش انگشتانم

110 در می­ یابم باز،

111 نام تو را ، می ­نوشته ام

112 تو را کنار چه بگذارم

113 که یک­دستی چشم­ اندازت

114 به هم نخورد؟

115 در آشپزخانه

116 کتاب شعری

117 در کتابخانه

118 گلدان گل

119 در گلخانه

120 سنتور هزار زخم

121 و در شرابخانه

122 سجاده­ ی آفتاب رو

123 با این همه زیباترین قاب تو

124 بستری است

125 که میان دفترها و گلدان­ها و

126 سنتورها و سجاده­ ها

127 برایت می­ گسترم

128 توانی

129 هر منظره را

130 زیبا کنی

131 اما

132 هشدار!

133 که قطره خونی

134 در چمنزار

135 سرخ ­تر از قطره خونی

136 بر مخمل سرخ است

137 کدام هستی را

138 دل بسته ­ای؟

139 آن که در آفتاب

140 می­ بالد؟

141 یا آن که در سایه­ ی درونت

142 می­پوسد؟

143 گلویت را می ­دری

144 تا از آوازت

145 رازی بسازی

146 و هم­چنان

147 هزار گهواره­ ی خالی را

148 تکان بدهی

149 می­دانم که عشق

150 گزارش نیست

151 اما تا نفهمم

152 در اختیارم نیستی

153 و تا در اختیارم نباشی

154 به تمامی

155 دوستت نخواهم داشت

156 چیزی بگو

157 نخواه که

158 خاموشی و

159 فراموشی

160 قوافی مرده­ ی شعرم باشند.

161 می ­توانی

162 باور کنی

163 یا

164 باور نکنی

165 اما

166 کسی با من

167 نفس می­کشید

168 وحشتناک است

169 اما

170 باید

171 باور کنی که

172 در تنهایی هم

173 تنها

174 نیستی

175 از هر کجا آغاز کنی،

176 زودتر است و

177 و به هرجا فرود آیی

178 دیر

179 دلتنگ

180 از گریوه

181 می­گذری

182 دلواپس از درّه

183 سرازیر می­شوی

184 و به ویرانه­ یی

185 می­رسی

186 که ترنج ­هایش را

187 برده ­اند و

188 رنج­هایش را

189 برایت

190 گذاشته­ اند.

191 کسی را

192 نفرین مکن

193 با ساعتی که زنجیرش

194 دست و پایت را

195 سنگین کرده است

196 تو حتا

197 حنظل را هم

198 در این باغ

199 به هنگام

200 نخواهی چید

201 بشنو اکنون که زیر زخم تبر

202 این درخت جوان

203 چه می­گوید:

204 هر نهالی که برکنند،

205 به جاش

206 جنگلی سرکشیده ، می­روید

207 های جلاد سروهای جوان!

208 ای رفیق همیشه ­ی تیشه!

209 باش تا برکنیم ­ات از ریشه!

210 شب بی­ حصار و عریان

211 دشمن به چار سویش

212 و هر شهاب ناگاه

213 تیری است در گلویش

214 مرگی است خواب بر همه آوار

215 تنها به خیره بیدار

216 چشم من است و شب که نمی­خوابد

217 ما

218 مانده­ ایم و

219 ماه نمی­تابد

220

221 هولی است با ستاره ­ی لرزان

222 ـ تنها چراغ این شب بی­روزن ـ

223 و وحشتی است با عشق

224 ـ تنها چراغواره ­ی جان من ـ

225 بادی غریب می­ وزد

226 آیا

227 ـ دیوی ملول آه کشیده است؟

228 من ایستاده ­ام که برآید ماه

229 شب با من ایستاده پریشان

230 اما کمند کینه وری امشب

231 ماه مرا

232 به چاه کشیده است

233 شعری نوشت عاشق:

234 «کان سیب­های راه به پرهیز بسته را

235 در سایه سار زلف تو می­ پروری هنوز»

236 معشوق خواند و پرسید:

237 تو سیب خورده­ای هیچ

238 عاشق نوشت : نه !

239 یعنی که از تو، از تو چه پنهان

240 ای باغبان باغ بهشت ! ای یار!

241 من سیب خورده ام اما،

242 سیب بهشت ، نه !

243 خورشید را نه بار چرخاندند

244 و کوفتندش

245 بر

246 سر من

247 ….

248 از سوی جنگل گردبادی

249 سرخ و سیاه  و سوکوار آمد

250 و خاک در چشم جهان پاشید

251 می گفت:

252 جنگل

253 خوابش آشفته

254 از قارقار شوم زاغان هراسان

255 و از تقاتق مسلسل بود

256 و آن برگ

257 که صبح پایان را

258 به چشم عاشقان

259 پاشید

260 وز خون جوشان تو

261 رنگین شد

262 زبان سرخ جنگل بود

263 می ­گفت:

264 جنگل پر از مرد و مترسک بود

265 غربال می­کردند

266 سرب گدازان را مترسک­ها

267 و سینه ­ی مردان مشبک بود

268 دور می­شوم

269 پل نگاه می­کند مرا

270 پل مسافران بی شمار دیده است

271 مثل من عابران خسته را

272 پل هزارها هزار دیده است

273 پشت سر نگاه می­کنم

274 پل به جانب افق نگاه می­کند:

275 شاید آن مسافر بزرگ!

276 £

277 گردشی در امتداد بستر قدیم رود

278 با سکون آب­های مرده و

279 صبوری بزرگ پل

280 آه ! … من دلم برای رودها

281 ـ مسافران جاودانه ـ

282 لک زده است

283 مثل سیب سرخ قصه­ ها

284 عشق را

285 از میان

286 دو نیمه

287 می­کنیم

288 نیمه ­یی از آن برای تو

289 نیمه ­ی دگر برای من

290 بعد …

291 نیمه ­ها هم از میان ، دو پاره می­شوند

292 پاره­ یی از آن برای روح

293 پاره­ ی دگر

294 برای تن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر