غمت را بزرگ دید از حسین منزوی اشعار پراکنده 25

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

غمت را بزرگ دید دلم بس که تنگ شد

1 غمت را بزرگ دید دلم بس که تنگ شد

2 نگنجد دگر به تنگ که ماهی نهنگ شد

3 شبی از مدار خود به خاکت کمانه کرد

4 دلم مثل یک شهاب…شهابی که سنگ شد

5 کمندم بلند بود ولی با تو برنتافت

6 کجا؟ کی ؟ کدام ماه اسیر پلنگ شد؟

7 من از سطح ننگ و نام فراتر پریده ام

8 هراسم چه میدهی ز نامی که ننگ شد

9 به قدر عبور تو از آن سوی شیشه بود

10 اگر لحظه ای جهان به چشمم قشنگ شد

11 برای نوشتن ات پر از بغض واژه هاست

12 دوباره دل قلم برای تو تنگ شد

13 حسین منزوی

14 بین تو و من چیزی، دیوار نخواهد شد

15 ور فاصله نیز افتد، بسیار نخواهد شد

16 با عشق تنفس نیز ، یک حادثه ی تازه ست

17 در قصه ی ما چیزی، تکرار نخواهد شد

18 عشق آمد و زانو زد، پس چیدت و بر مو زد

19 آری! تو که گل باشی، گل خوار نخواهد شد

20 وقتی تو هواداری از باغ کنی دیگر

21 سر خورده ترین بیدش، هم دار نخواهد شد

22 جز زلف تو یک سنبل بر باد نخواهد رفت

23 جز چشم تو یک نرگس، بیمار نخواهد شد

24 تا سقف و ستون باشد، دست من و چتر تو

25 بر ما شبحی حتی، آوار نخواهد شد

26 از دیده سفر کردن، آغاز ز دل رفتن

27 هر بار اگر می شد، این بار نخواهد شد

28 شاید دلی از یک دل، آزرده شود، اما

29 هرگز دلی از یک دل، بیزار نخواهد شد

30 ( اشعار حسین منزوی )

31 پله ها در پيش رويم ، يک به يک ديوار شد

32 زير هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد

33 خرق عادت کردم اما بر عليه خويشتن

34 تا به گرد گردنم پيچد ، عصايم مار شد

35 اژدهای خفته‌ای بود ، آن زمين استوار

36 زير پايم ناگه از خواب قرون ، بيدار شد

37 مرغ دست‌آموز خوشخوان کرکسی شد لاشه‌خوار

38 و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد

39 گل فراموشی و هر گلبانگ ، خاموشی گرفت

40 بس که در گلشن ، شبيخون خزان ، تکرار شد

41 تا بياويزند از اينان ، آرزوهای مرا

42 جا به جا در باغ ويران هر درختی دار شد

43 زندگی با تو چه کرد ، ای عاشق شاعر ! مگر

44 کان دل پر آرزو ، از آرزو ، بيزار شد

45 بسته خواهد ماند اين در ، همچنان تا جاودان

46 گرچه بر وی کوبه‌های مشت مان رگبار شد

47 زهره ی سقراط با ما نيست روياروی مرگ

48 ورنه جام روزگار ، از شوکران سرشار شد

49 حسین منزوی

50 زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد

51 فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد

52 هميشه عشق به مشتاقان ، پيام وصل نخواهد داد

53 که گاه پيرهن يوسف، کنايه های کفن دارد

54 کی‌ام ،کی‌ام که نسوزم من؟ تو کيستی که نسوزانی؟

55 بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد

56 دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق می‌افرازد

57 دوباره عشق در اين صحرا هوای خيمه زدن دارد

58 زنی چنين که تويی بی شک ،شکوه و روح دگر بخشد

59 به آن تصوّر ديرينه ،که دل ز معنی زن دارد

60 مگر به صافی گيسويت ،هوای خويش بپالايم

61 در اين قفس که نفس در وی، هميشه طعم لجن دارد

62 ( اشعار حسین منزوی )

63 هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت

64 کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت

65 از سنگ و صخره سرزدم… از دره رد شدم

66 دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت

67 چون بره می چرید بهشت همیشه را

68 آدم اگر که کار به کار خدا نداشت

69 دیو و فرشته از ازل هم خانه بوده اند

70 در خلوت کدام دل این هردو جا نداشت؟

71 شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود

72 ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت

73 چون مرگ می کشید کمان تیر سرنوشت

74 بر چشم وپشت و پاشنه یکسان خطا نداشت

75 سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید

76 کاری به ترد بودن آیینه ها نداشت

77 پایان رنج های تو ومن ؟مپرس آه!

78 چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت .

79 حسین منزوی

80 خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت

81 باد بوی آشنا می آورد از مدفنت

82 زنده ای در هر گیاه تازه کز خاکت دمد

83 گر چه میدانم که ذره ذره میپوسد تنت

84 عصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان

85 آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت

86 مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز

87 موج میزد در خدا پشت و پناهت گفتنت

88 آخرین دیدار گفتم؟؟؟ عذر میخواهم عزیز!!!

89 آخرین باری که دیدم غرق خون دیدم منت

90 با دهان نیم باز انگار میخواندی هنوز

91 خیره در آفاق خونین چشم باز روشنت

92 صبح بود اما هوا دلگیر و بغض آلود بود

93 آسمان گویی سیه پوشیده بود از مردنت

94 گل به سوکت جامه ی جان تا به دامان میدرید

95 باد در مرگ تو می زارید و میزد شیونت

96 بی خزان است آن بهار سرخ تو در خاطرم

97 آن که از خون… هشت گل رویاند بر پیراهنت

98 با تمام سروهایت دیده ام در بوستان

99 با تمام ارغوان ها دیده ام در گلشنت

100 نیستی بالا بلند اما چه خوش پیچیده است

101 در همه جنگل طنین نعره ی شور افکنت

102 زند ه ای و سیل خونت میکند بیخ ستم

103 ای تو فرهادی دگر با تیشه ی بنیان کنت

104 ( اشعار حسین منزوی )

105 خيال خام پلنگ من به سوي ماه پريدن بود

106 و ماه را ز بلندايش به روي خاك كشيدن بود

107 پلنگ من دل مغرورم پريدو پنجه به خالي زد

108 كه عشق ماه بلند من وراي دست رسيدن بود

109 من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري

110 كه هر دو باورمان زاغاز به يكدگر نرسيدن بود

111 گل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارت

112 شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود

113 شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به كام من

114 فريبكار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود

115 اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

116 بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود

117 چه سرنوشت غم انگيزي كه كرم كوچك ابريشم

118 تمام عمر قفس مي بافت ولي به فكر پريدن بود

119 ( اشعار حسین منزوی )

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر