باز از نهانه­ از حسین منزوی اشعار پراکنده 113

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

باز از نهانه­ های طلب می ­لرزم

1 باز از نهانه­ های طلب می ­لرزم

2 یک بوسه از میان دهانت

3 میل مرا

4 به سوی تو

5 آواز کرده است

6 اما

7 وقتی

8 هر بوسه­ ی تو تشنه­ ترم می­کند

9 شاید علاج تشنگی من،

10 تنها

11 نوشیدن تمامی آن چشمه است

12 که از دهان کوچک تو

13 سر،

14 باز کرده است.

15 رعنا و سرفراز

16 به گونه­ ی سروی قد کشیده، از باغ قالی

17 دیدگانش،

18 ـ با عاشق­ ترین نگاهی که می­توان داشت ـ

19 دریغا، اما،

20 خیره در رو به ­روی خالی.

21 بازو فکنده به گردن قابی

22 که من برای همیشه ، در آن مرده­ ام

23 و بازویی دیگر ـ بلا تکلیف ـ

24 رها شده در امتداد قامتی که منش،

25 به هزار بوسه بار آورده ­ام.

26 و دهانی چنان بسته ،

27 که گویی،

28 جز به گفتن «دوستت می­دارم»

29 گشوده نخواهد شد

30 و لبانی چنان که پنداری پس از من

31 هرگز به بوسه­ای از اینان

32 ربوده نخواهد شد

33 آنک : ردی از تیغ آبدار بوسه ­ی من

34 که گویی تا قیامت

35 راه هر بوسه­ یی را بر آن دهان خواهد بست.

36 و بندی از طلسم واره ­ی نام منش بر گلو

37 که هم پنداری تا قیامت نخواهد شکست.

38 و گیسوان به بی­قراری،

39 چنان بر شانه ­هایش فرو افتاده

40 کز اینان، پنداری

41 هرگزش ، تاب دوری نیست

42 و عشق به خود نمایی

43 چنان در چشم­هایش بی پروا

44 که انگارش دیگر

45 تاب مستوری نیست

46 تماشا،

47 فرو می­گذارم.

48 و به تسکین دل بی آرامم

49 تصویر را

50 به سختی

51 بر سینه می­فشارم

52 در باران

53 یارای دیدن ندارم.

54 حنجره ­ها، غریبه ­اند و

55 زمزمه ­ها

56 آشنا

57 گویی همه با هم

58 از دالان­های نی پیچ رسیده­ اند

59 دودها

60 از ستون­های کوچک نور

61 شانه به شانه

62 صعود می­کنند

63 گویی همه با هم

64 از یک سینه

65 بیرون زده ­اند

66 کشیده قامت من

67 آوازی به سینه دارد

68 هم از آب و

69 هم از آتش

70 پک می­زنم

71 گل­های سرخ

72 باز

73 می­شوند

74 گرد، آن چنان که گویی

75 نقطه به نقطه

76 با ماه تمام

77 مماسش کرده ­ای

78 و گر گرفته از آتش که انگار

79 شعله به شعله

80 از تنور دوزخ

81 اقتباسش کرده­ ای

82 چهره ­ات

83 حساب آفتابگردان­ های اعصار را

84 با آفتاب

85 تسویه می­کند

86 عجیب نیست، اگر خورشید

87 جغرافیای مشرق

88 از مغرب

89 باز نشناسد

90 بی تابی­ات فریبی است

91 یا عشوه یی که

92 آفتاب مسکین را

93 در جذبه­ ی تماشایت

94 به سرسام افکنده است

95 جهان

96 بی قرار توست

97 دریغا فرهاد!

98 که در بازار

99 به چار سکه­ ی مسین

100 سودایش می­کنند و

101 در غرفه ، شاه و شیرین

102 با پوزخندی از خنجر

103 تماشایش می­کنند

104 ساده دلا فرهادا !

105 که تیشه و کوهش را

106 به فریبی

107 ستاندند و

108 نامه و خامه ­اش

109 به کف نهادند

110 ورنه

111 در شرمساری این کار و بار

112 هیچ اگر نه دیگر بار

113 فرقش را

114 به تیشه ­ای می­ شکافت

115 و آبروی عشق

116 باز می­ستاند

117 دریغا عشق!

118 بی آبرویا!

119 که چار سکه ­ی مسین در کف

120 چهره به آستین قبای ژنده می­ پوشد و

121 در هیاهوی بازار

122 با زخم خون چکانش در دل

123 از دیده ­ها،

124 گم می­شود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر