شهر منهای وقتی از حسین منزوی اشعار پراکنده 16

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی

1 شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی

2 جمع آئینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر بعد از زلالی

3 می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار

4 می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

5 چند برگیست دیوان ماهت، دفتر شعرهای سیاهت

6 ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی

7 هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت

8 می کند بر سبیل کنایت، مشق آن چشم های مثالی

9 ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت

10 وی ورق خورده ی احتشامت، هرچه تقویم فرخنده فالی

11 چشم وا کن که دنیا بشورد، موج در موج دریا بشورد

12 گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی

13 حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو

14 این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی

15 حسین منزوی

16 از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو

17 ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو

18 جان تهی به راه نگاهت نهاده ام

19 تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو

20 گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان

21 من چنگ التجا زده ام در طناب تو

22 ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان

23 سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو

24 یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان

25 اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو

26 گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس

27 دریای دیگری نه و آری سراب تو

28 جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار

29 واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو

30 اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود

31 آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو

32 هلا يهودي سرگردان

33 عنان قافله برگردان

34 به جز تو سوده نخواهد شد

35 دري گشوده نخواهد شد

36 كسي در آنسوي درها نيست ؟

37 و يا براي تو در وا نيست ؟

38 ملال بي پروپالي را

39 سوال خانه ء خالي را

40 دوباره سوي كه خواهي برد؟

41 برآستان كه خواهي مرد ؟

42

43 اگرچه خانه ء ما ديگر

44 به روي من نگشايد در

45 هنوز كودكي ام آنجاست

46 زن عروسكي ام آنجاست

47 اتاق كوچك آن خانه

48 غريبوار و خموشانه

49 اگرچه ساكت دلتنگي است

50 هنوز پنجره اش رنگي است

51

52 دلم مسافر خواب آلود

53 در ان اتاق خيال اندود

54 چو روح كهنه ء سرگردان

55 هنوز مي پلكد حيران

56 به جست و جوي كسي شايد

57 كه ازكنار تو مي آيد

58

59 ميان من و دلم آري

60 دري ست بسته و ديواري

61

62 عنان قافله برگردان

63 دلا ! يهودي سرگردان

64 حسین منزوی

65 می آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود

66 خرد و خراب و خمیده؛ تمثیل ویران‌تری بود

67 مردی که در خواب‌هایش، همواره یک باغ می‌سوخت

68 آن‌سوی کابوس‌هایش، خورشید نیلوفری بود

69 وقتی که سنگ بزرگی‌، بر قلب آینه می‌زد

70 می‌گفت خود را شکستم، کان خود نه من؛ دیگری بود!

71 می‌گفت با خود:کجا رفت آن ذهن پالوده‌ی پاک

72 ذهنی که از هرچه جز مهر، بیگانه بود و بری بود

73 افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتاب‌اش،

74 زیبا و رنگین و روشن؛ تصویر خوش‌باوری بود

75 طفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببندد،

76 تنهاترین آرزویش، یک قصه انگشتری بود

77 افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه،

78 تا صبح مانند نارنجِ جادو، آبستن صد پری بود

79 دردا که دیری‌ست دیگر، شور سحرخیزی‌اش نیست

80 آن چشم‌هایی که هر صبح، خورشید را مشتری بود

81 دردا که دیری‌ست دیگر، زنگ کدورت گرفته‌ست

82 آیینه‌ای کز زلالی، صد صبح روشنگری بود

83 اکنون به زردی نشسته‌ست، از جرم تخدیر و تدخین

84 انگشت‌هایی که یک روز، مثل قلم جوهری بود

85 ( اشعار حسین منزوی )

86 هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت ؟

87 کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت

88 از سنگ و صخره سر زدم از دره رد شدم

89 دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت

90 چون بره می چرید بهشت همیشه را

91 آدم اگر که کار به کار خدا نداشت

92 دیو و فرشته از ازل ،هم خانه بوده اند

93 در خلوت کدام دل این هر دو جا نداشت ؟

94 شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود

95 ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت

96 چون مرگ می کشید کمان تیر سرنوشت

97 بر چشم و پشت و پاشنه یکسان خطا نداشت

98 سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید

99 کاری به ترد بودن آیینه ها نداشت

100 پایان رنج های من و تو ؟ مپرس آه !

101 چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت

102 حسین منزوی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر