ساده لوحان از حسین منزوی اشعار پراکنده 126

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

ساده لوحان ­اند

1 ساده لوحان ­اند

2 که فانوس آبی را

3 از نسیم

4 می ­ترسانند

5 خون می­سوزانم و

6 شعله می­کشم

7 می­مانم!

8 آبستن شعری است ، شب

9 تا دست­های جوان پیرزاد

10 از پهلوی دریده­ ی رودابه

11 همراه اشک و خون

12 جنینی بی­جان

13 بیرون کشد

14 بی شک، خدایان

15 زیباترین فرزندان­شان را

16 در بسترهای گناه

17 می­سازند

18 اما،

19 این نطفه

20 در کدام ساعت بسته شد

21 که سقط سرنوشتش

22 رنج کندن چاه را

23 از روی دست­های نابرادر

24 بر می­دارد

25 و طلسم هفت خوان را

26 تا ابد، ناگشوده

27 می­گذارد

28 آیا

29 به جای سیمرغ

30 موی کدام اهریمن را

31 در آتش

32 افکنده بودیم؟

33 نمازت

34 پیشاپیش

35 حکم خاکساریِ کعبه را

36 رقم زده بود

37 به هنگام که هنوز،

38 «ابراهیم»

39 ابراهیم نبود

40 سجاده­ات دامن بود و

41 مهرت

42 دکمه­ ی پیراهن

43 که اشک­ها

44 بر قنوتت چکید

45 و گناه جهان را،

46 شُست

47 به اقتدای تو

48 تکبیری زدم

49 که اسرافیل از خواب اعصار،

50 سراسیمه

51 فراجَست

52 قیامتی نبود

53 قد قامتی بود

54 بی صور

55 به بلندای دار منصور

56 تا خون را به اعتراف وا دارد

57 که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید

58 الا

59 به اشک

60 بیا،

61 بر سر رنگ­ها

62 نجنگیم

63 آبی

64 یا

65 سفید

66 در،

67 اگر

68 تو بازش کنی

69 رخنه­ یی است

70 در دیوارهای سنگ و پیشانی

71 همسایه،

72 سنگ می­اندازد

73 و گیلاس­ها

74 در حوض خالی

75 می­افتند

76 سنگ­ها

77 خواب کودک را

78 به هم می­زنند

79 کبوتر را

80 می­پرانند

81 اما،

82 سرانجام

83 فرو

84 می

85 افتند

86 ساعت

87 از صدای هیچ زنگی

88 نمی­هراسد

89 و عشق

90 با سوت هیچ پاسبانی

91 توقف نمی­کند

92 پایمال آفتاب

93 در خیابان

94 و سنگسار چراغ در کوچه

95 برق چشم­های ما را ،

96 خاموش نخواهد کرد

97 من

98 که با تکه­ای از آسمان

99 در دست

100 می­رسم

101 و تو

102 که با گل یاسی

103 بر سینه

104 در می­گشایی

105 شب

106 در قرق سگ­هاست

107 با این همه

108 تاک­های ما

109 در تاریکی نیز

110 رو به انگور

111 می­خزند

112 ( اشعار حسین منزوی )

113 لکه ­های خون

114 در آب

115 حل نخواهند شد

116 امروز چه روزی است؟

117 که تن­ها و پیرهن­ها

118 زخم­ها و

119 وصله ­ها را

120 معاوضه می­کنند

121 پیش از آن که

122 فشار دو دست افسونگر

123 بر شقیقه ­ها

124 مغزها را

125 از چین­های خاکستری

126 صاف کند

127 امروز را به خاطر بسپاریم

128 که تابستان گرمش می­شود

129 و دهمین شمع روشن را نیز

130 خاموش می­کند

131 شنبه

132 از گنبد

133 فرود می­آید

134 و به چیدن شنبلیدی می­رود

135 که از قلب جهان

136 روییده است

137 چه روزی است امروز !

138 قهوه­ای

139 منفرد

140 تلخ

141 معطر

142 امروز را به خاطر بسپاریم

143 گرسنگی­ ام

144 قدیمی است

145 به عشق که رسیدی

146 قوت مرا،

147 با مشت و شتاب،

148 پیمانه کن

149 از بد حادثه

150 به سراغ تو

151 نیامده­ام

152 از پیراهنت دستمالی می­خواهم

153 که زخم عتیقم را ببندم

154 و از دهانت بوسه ­یی

155 که جهانم را

156 تازه کنم

157 من

158 تو را

159 برای شعر

160 بر نمی­ گزینم

161 شعر، مرا

162 برای تو

163 برگزیده است

164 در هشیاری

165 به سراغت

166 نمی ­آیم

167 هر بار

168 از سوزش انگشتانم

169 در می­ یابم باز،

170 نام تو را ، می ­نوشته ام

171 تو را کنار چه بگذارم

172 که یک­دستی چشم­ اندازت

173 به هم نخورد؟

174 در آشپزخانه

175 کتاب شعری

176 در کتابخانه

177 گلدان گل

178 در گلخانه

179 سنتور هزار زخم

180 و در شرابخانه

181 سجاده­ ی آفتاب رو

182 با این همه زیباترین قاب تو

183 بستری است

184 که میان دفترها و گلدان­ها و

185 سنتورها و سجاده­ ها

186 برایت می­ گسترم

187 توانی

188 هر منظره را

189 زیبا کنی

190 اما

191 هشدار!

192 که قطره خونی

193 در چمنزار

194 سرخ ­تر از قطره خونی

195 بر مخمل سرخ است

196 کدام هستی را

197 دل بسته ­ای؟

198 آن که در آفتاب

199 می­ بالد؟

200 یا آن که در سایه­ ی درونت

201 می­پوسد؟

202 گلویت را می ­دری

203 تا از آوازت

204 رازی بسازی

205 و هم­چنان

206 هزار گهواره­ ی خالی را

207 تکان بدهی

208 می­دانم که عشق

209 گزارش نیست

210 اما تا نفهمم

211 در اختیارم نیستی

212 و تا در اختیارم نباشی

213 به تمامی

214 دوستت نخواهم داشت

215 چیزی بگو

216 نخواه که

217 خاموشی و

218 فراموشی

219 قوافی مرده­ ی شعرم باشند.

220 می ­توانی

221 باور کنی

222 یا

223 باور نکنی

224 اما

225 کسی با من

226 نفس می­کشید

227 وحشتناک است

228 اما

229 باید

230 باور کنی که

231 در تنهایی هم

232 تنها

233 نیستی

234 از هر کجا آغاز کنی،

235 زودتر است و

236 و به هرجا فرود آیی

237 دیر

238 دلتنگ

239 از گریوه

240 می­گذری

241 دلواپس از درّه

242 سرازیر می­شوی

243 و به ویرانه­ یی

244 می­رسی

245 که ترنج ­هایش را

246 برده ­اند و

247 رنج­هایش را

248 برایت

249 گذاشته­ اند.

250 کسی را

251 نفرین مکن

252 با ساعتی که زنجیرش

253 دست و پایت را

254 سنگین کرده است

255 تو حتا

256 حنظل را هم

257 در این باغ

258 به هنگام

259 نخواهی چید

260 بشنو اکنون که زیر زخم تبر

261 این درخت جوان

262 چه می­گوید:

263 هر نهالی که برکنند،

264 به جاش

265 جنگلی سرکشیده ، می­روید

266 های جلاد سروهای جوان!

267 ای رفیق همیشه ­ی تیشه!

268 باش تا برکنیم ­ات از ریشه!

269 شب بی­ حصار و عریان

270 دشمن به چار سویش

271 و هر شهاب ناگاه

272 تیری است در گلویش

273 مرگی است خواب بر همه آوار

274 تنها به خیره بیدار

275 چشم من است و شب که نمی­خوابد

276 ما

277 مانده­ ایم و

278 ماه نمی­تابد

279

280 هولی است با ستاره ­ی لرزان

281 ـ تنها چراغ این شب بی­روزن ـ

282 و وحشتی است با عشق

283 ـ تنها چراغواره ­ی جان من ـ

284 بادی غریب می­ وزد

285 آیا

286 ـ دیوی ملول آه کشیده است؟

287 من ایستاده ­ام که برآید ماه

288 شب با من ایستاده پریشان

289 اما کمند کینه وری امشب

290 ماه مرا

291 به چاه کشیده است

292 شعری نوشت عاشق:

293 «کان سیب­های راه به پرهیز بسته را

294 در سایه سار زلف تو می­ پروری هنوز»

295 معشوق خواند و پرسید:

296 تو سیب خورده­ای هیچ

297 عاشق نوشت : نه !

298 یعنی که از تو، از تو چه پنهان

299 ای باغبان باغ بهشت ! ای یار!

300 من سیب خورده ام اما،

301 سیب بهشت ، نه !

302 خورشید را نه بار چرخاندند

303 و کوفتندش

304 بر

305 سر من

306 ….

307 از سوی جنگل گردبادی

308 سرخ و سیاه  و سوکوار آمد

309 و خاک در چشم جهان پاشید

310 می گفت:

311 جنگل

312 خوابش آشفته

313 از قارقار شوم زاغان هراسان

314 و از تقاتق مسلسل بود

315 و آن برگ

316 که صبح پایان را

317 به چشم عاشقان

318 پاشید

319 وز خون جوشان تو

320 رنگین شد

321 زبان سرخ جنگل بود

322 می ­گفت:

323 جنگل پر از مرد و مترسک بود

324 غربال می­کردند

325 سرب گدازان را مترسک­ها

326 و سینه ­ی مردان مشبک بود

327 دور می­شوم

328 پل نگاه می­کند مرا

329 پل مسافران بی شمار دیده است

330 مثل من عابران خسته را

331 پل هزارها هزار دیده است

332 پشت سر نگاه می­کنم

333 پل به جانب افق نگاه می­کند:

334 شاید آن مسافر بزرگ!

335 £

336 گردشی در امتداد بستر قدیم رود

337 با سکون آب­های مرده و

338 صبوری بزرگ پل

339 آه ! … من دلم برای رودها

340 ـ مسافران جاودانه ـ

341 لک زده است

342 مثل سیب سرخ قصه­ ها

343 عشق را

344 از میان

345 دو نیمه

346 می­کنیم

347 نیمه ­یی از آن برای تو

348 نیمه ­ی دگر برای من

349 بعد …

350 نیمه ­ها هم از میان ، دو پاره می­شوند

351 پاره­ یی از آن برای روح

352 پاره­ ی دگر

353 برای تن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر