-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روزی که کودکانه ، به تصویر خویشتن
2 در چشمه ها و آینه ها دیده دوختم
3 پنداشتم که آینه ، همتای چشمه است
4 وین هر دو در نگاه نخستین برادرند
5 پنداشتم که هر که در آیینه بنگرد
6 در چشمه نیز ، چهره ی او جلوه می کند
7 وان چهره های تیره و روشن ، برابرند
8 پنداشتم که چشمه اگر خفته در چمن
9 ایینه ای است عاشق دیدار آفتاب
10 وینک ، بر آن سر است که از اوج آسمان
11 خورشید را برهنه فرود آورد در آب
12 پنداشتم که در شب تار اتاق من
13 آیینه ، چشمه ای است که آرام و بی خروش
14 می ریزد از بلندی دیوار بر زمین
15 وندر زلال جاری او ، اشتیاق من
16 کم کم رسوب می کند و می رود به خواب
17 آری ، هزار بار
18 تصویر من در آینه و چشمه ، غرق شد
19 یا خود در آن دو چشم درخشان ، رسوب کرد
20 تا ناگهان ، جوانی ناپایدار من
21 چون آفتاب ، در شب غربت ، غروب کرد
22 بعد از غروب او
23 وقتی که ماه از دل مرداب آسمان
24 سر می کشد برون
25 من با رسوب خاطره ، آغشته ام هنوز
26 من ، چشمه سار آینه را با عصای وهم
27 آشفته می کنم که مگر از رسوب او
28 تصویر کودکانه ی خود را برآورم
29 زیرا که من ، حریص تر از سالیان پیش
30 در جستجوی صورت گمگشته ام هنوز
31 اما در آینه
32 کنون ، به جای چهره ی آن طفل خردسال
33 سیمای سالخورده ی مردی سپید موست
34 کز مرگ می هراسد و با خویش ، دشمن است
35 ایینه ، چشمه نیست
36 ایینه قاب عکس کهنسالی من است
37 (اشعار نادر نادرپور)
38 من مرغ کور جنگل شب بودم
39 باد غریب ، محرم رازم بود
40 چون بار شب به روی پرم می ریخت
41 تنها به خواب مرگ ، نیازم بود
42 هرگز ز لابلای هزاران برگ
43 بر من نمی شکفت گل خورشید
44 هرگز گلابدان بلور ماه
45 بر من گلاب نور نمی پاشید
46 من مرغ کور جنگل شب بودم
47 برق ستارگان شب از من دور
48 در چشم من که پرده ی ظلمت داشت
49 فانوس دست رهگذران ، بی نور
50 من مرغ کور جنگل شب بودم
51 در قلب من همیشه زمستان بود
52 رنگ خزان و سایه ی تابستان
53 در پیش چشم من همه یکسان بود
54 می سوختم چو هیزم تر در خویش
55 دودم به چشم بی هنرم می رفت
56 چون آتش غروب فرو می مرد
57 تنها ، سرم به زیر پرم می رفت
58 یک شب که باد ، سم به زمین می کوفت
59 و ز یال او شراره فرو می ریخت
60 یک شب که از خروش هزاران رعد
61 گویی که سنگپاره فرو می ریخت
62 از لابلای توده ی تاریکی
63 دستی درون لانه ی من لغزید
64 وز لرزه ای که در تن من افتاد
65 بنیاد آشیانه ی من لرزید
66 یک دم ، فشار گرم سرانگشتش
67 چون شعله ، بال های مرا سوزاند
68 تا پنجه اش به روی تنم لغزید
69 قلب من از تلاش تپیدن ماند
70 غافل که در سپیده دم این دست
71 خورشید بود و گرمی آتش بود
72 با سرمه ای دو چشم مرا وا کرد
73 این دست را خیال نوازش بود
74 زان پس . شبان تیره ی بی مهتاب
75 منقار غم به خاک نمالیدم
76 چون نور آرزو به دلم تابید
77 در آرزوی صبح ، ننالیدم
78 این دست گرم ، دست تو بود ای عشق
79 دست تو بود و آتش جاویدت
80 من مرغ کور جنگل شب بودم
81 بینا شدم به سرمه ی خورشیدت