-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در سرزمین غربت من
2 در گوشه ای از خاک بی خورشید مغرب
3 در سایه ی سنگین ابری جاودانه
4 در کشوری از مویه ی باران ، غم آلود
5 و ز بانگ ناقوس کلیسا ، شادمانه
6 در پایتختی سالخورد از چشم تاریخ
7 اما جوان در دیده ی پیر زمانه
8 در شهر دودی رنگ پل ها و شفق ها
9 شهر عبور آسمان از رودخانه
10 هر شامگاهان
11 سیل عظیم رهگذاران موج می زد
12 سیلی که می رفت از کران تا بیکرانه
13 من خوب می دیدم که پیش از مردن روز
14 پیر و جوان ، مانند مورانی شتابان
15 با توشه هایی از هراس و حسرت خویش
16 سرگشته می رفتند سوی آشیانه
17 گویی که می بردند نومیدانه بر دوش
18 بار صلیبی را که چشم کس نمی دید
19 از دار فانی تا دیار بی نشانه
20 من ، خیره بر آن کار دشوار
21 با سایه ای چون خود سبکبار
22 راهی به بیرون می گشودم زان میانه
23 آنگاه می رفتم به استقبال مهتاب
24 با اشتیاقی عاشقانه
25 یک شب ، سرانجام
26 وقتی که باران ، کوچه را بدرود می گفت
27 وقتی که رنگ آسمان تغییر می کرد
28 وقتی که سیب سرخ خورشید
29 از شاخه می افتاد و قانون زمین را
30 در آن بهشت نیلگون تفسیر می کرد
31 وقتی که توپ کوچک ماهوتی ماه
32 در لحظه ی بالا پریدن از درختان
33 در لابلای شاخساران گیر می کرد
34 من ، در اتاق تیره ی خویش
35 از دور می دیدم که بر سیمای دیوار
36 رقاصه ی سیمابگون ساعت من
37 سر زمان را بی زبان تعبیر می کرد
38 او با شمردن های موزون
39 با جنبش گهواره آسای خود از مشرق به مغرب
40 در لحظه ی افتادن خورشید از گردون به هامون
41 یا در تب و تاب صعود ماه از هامون به گردون
42 گویی صلیبی در فضا تصویر می کرد
43 آه این صلیب ناهویدا
44 تمثیل پایان جهان بود
45 تمثیلی از اندیشه ی مرگ
46 در خاطر پیر و جوان بود
47 من ، ناگهان از خویش پرسیدم که : ای مرد
48 ایا درین خاک مسیحایی که هستی
49 هرگز صلیبی را به دوش خود کشیدی ؟
50 ور پاسخت آری است ایا زیر آن بار
51 دیگر چه نقشی در خیالت آفریدی ؟
52 نفس گناه آلود من در پاسخم گفت
53 من همچنان با گوی ماه و قرص خورشید
54 مانند آن رقاصه ساعت شب و روز
55 سرگرم بازی های خویشم
56 اما سرانجام آن صلیب ناهویدا
57 سنگین به دوشم می نشیند
58 آنگاه می بینم که من عیسای خویشم
59 (اشعار نادر نادرپور)
60 روزی که کودکانه ، به تصویر خویشتن
61 در چشمه ها و آینه ها دیده دوختم
62 پنداشتم که آینه ، همتای چشمه است
63 وین هر دو در نگاه نخستین برادرند
64 پنداشتم که هر که در آیینه بنگرد
65 در چشمه نیز ، چهره ی او جلوه می کند
66 وان چهره های تیره و روشن ، برابرند
67 پنداشتم که چشمه اگر خفته در چمن
68 ایینه ای است عاشق دیدار آفتاب
69 وینک ، بر آن سر است که از اوج آسمان
70 خورشید را برهنه فرود آورد در آب
71 پنداشتم که در شب تار اتاق من
72 آیینه ، چشمه ای است که آرام و بی خروش
73 می ریزد از بلندی دیوار بر زمین
74 وندر زلال جاری او ، اشتیاق من
75 کم کم رسوب می کند و می رود به خواب
76 آری ، هزار بار
77 تصویر من در آینه و چشمه ، غرق شد
78 یا خود در آن دو چشم درخشان ، رسوب کرد
79 تا ناگهان ، جوانی ناپایدار من
80 چون آفتاب ، در شب غربت ، غروب کرد
81 بعد از غروب او
82 وقتی که ماه از دل مرداب آسمان
83 سر می کشد برون
84 من با رسوب خاطره ، آغشته ام هنوز
85 من ، چشمه سار آینه را با عصای وهم
86 آشفته می کنم که مگر از رسوب او
87 تصویر کودکانه ی خود را برآورم
88 زیرا که من ، حریص تر از سالیان پیش
89 در جستجوی صورت گمگشته ام هنوز
90 اما در آینه
91 کنون ، به جای چهره ی آن طفل خردسال
92 سیمای سالخورده ی مردی سپید موست
93 کز مرگ می هراسد و با خویش ، دشمن است
94 ایینه ، چشمه نیست
95 ایینه قاب عکس کهنسالی من است
96 (اشعار نادر نادرپور)
97 من مرغ کور جنگل شب بودم
98 باد غریب ، محرم رازم بود
99 چون بار شب به روی پرم می ریخت
100 تنها به خواب مرگ ، نیازم بود
101 هرگز ز لابلای هزاران برگ
102 بر من نمی شکفت گل خورشید
103 هرگز گلابدان بلور ماه
104 بر من گلاب نور نمی پاشید
105 من مرغ کور جنگل شب بودم
106 برق ستارگان شب از من دور
107 در چشم من که پرده ی ظلمت داشت
108 فانوس دست رهگذران ، بی نور
109 من مرغ کور جنگل شب بودم
110 در قلب من همیشه زمستان بود
111 رنگ خزان و سایه ی تابستان
112 در پیش چشم من همه یکسان بود
113 می سوختم چو هیزم تر در خویش
114 دودم به چشم بی هنرم می رفت
115 چون آتش غروب فرو می مرد
116 تنها ، سرم به زیر پرم می رفت
117 یک شب که باد ، سم به زمین می کوفت
118 و ز یال او شراره فرو می ریخت
119 یک شب که از خروش هزاران رعد
120 گویی که سنگپاره فرو می ریخت
121 از لابلای توده ی تاریکی
122 دستی درون لانه ی من لغزید
123 وز لرزه ای که در تن من افتاد
124 بنیاد آشیانه ی من لرزید
125 یک دم ، فشار گرم سرانگشتش
126 چون شعله ، بال های مرا سوزاند
127 تا پنجه اش به روی تنم لغزید
128 قلب من از تلاش تپیدن ماند
129 غافل که در سپیده دم این دست
130 خورشید بود و گرمی آتش بود
131 با سرمه ای دو چشم مرا وا کرد
132 این دست را خیال نوازش بود
133 زان پس . شبان تیره ی بی مهتاب
134 منقار غم به خاک نمالیدم
135 چون نور آرزو به دلم تابید
136 در آرزوی صبح ، ننالیدم
137 این دست گرم ، دست تو بود ای عشق
138 دست تو بود و آتش جاویدت
139 من مرغ کور جنگل شب بودم
140 بینا شدم به سرمه ی خورشیدت