تو سرنوشت منی از حسین منزوی اشعار پراکنده 1

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

تو سرنوشت منی ، از تو من کجا بگریزم ؟

1 تو سرنوشت منی ، از تو من کجا بگریزم ؟

2 کجا رها شوم از این طلسم ؟ تا بگریزم

3 اسیر جاذبه ی بی امان ات آن پر کاهم

4 که ناتوانمت از طیف کهربا ، بگریزم

5 تو خویش راز اساطیر و قصه های محالی

6 و گر به کشور سیمرغ کیمیا بگریزم

7 به جز تو نیست هر آن کس که دوست داشته بودم

8 اگر هر آینه سوی گذشته ها ، بگریزم

9 هوا گرفته ی عشق توام ، چگونه از این دام ،

10 به بال بسته دوباره سوی هوا بگریزم ؟

11 به خویش هم نتوانم گریخت ، از تو که عیب است

12 ز آشناتری اکنون به آشنا ، بگریزم

13 کجا روم که نه در حلقه ی نگین تو باشد ؟

14 مگر به ساحتی از سایه ی شما بگریزم

15 به هر کجا که رَوَم ، رنگ آسمان من این است

16 سیاه مثل دو چشم تو ! پس چرا بگریزم ؟

17 حسین منزوی

18 و كلمه بود و جهان در مسير تكوين بود

19 و دوست داشتن آن كلمه نخستين بود

20 خدا،امانت خود را به آدمي بخشيد

21 كه بار عشق،براي فرشته سنگين بود

22 و زندگاني و مرگ آمدند و گفته نشد

23 كز اين دو،حادثه اولّي،كدامين بود

24 اگر نبود به جز پيش پا نمي ديديم

25 هميشه عشق همان ديده جهان بين بود

26 به عشق از غم و شادي،كسي نمي گيرد

27 كه هر چه كرد،پسنديده و به آيين بود

28 اگر كه عشق نمي بود ، داستان حيات

29 چگونه قابل توجيه و شرح وتبيين بود؟

30 و آمديم كه عاشق شويم و در گذريم

31 كه راز آمدن و مرگ آدمي ، اين بود

32 حسین منزوی

33 از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

34 نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

35 آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟

36 هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

37 تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»

38 کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

39 دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

40 امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

41 دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را

42 تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

43 ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب

44 گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

45 من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

46 امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

47 خالی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش

48 خالی ام چون آسمان ِ شب زده بی اخترانش

49 خلق ،بی جان ،شهر گورستان و ما در غار پنهان

50 یاس و تنهایی و من ، مانند لوط و دخترانش

51 پاره پاره مغرب ام، با من نه خورشیدی، نه صبحی

52 نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش

53 سرزمین مرگم اینک ، برکه هایش دیده گانم

54 وین دل توفانی ام ، دریای خون ِ بی کرانش

55 پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده

56 روسری های عزا از داغ دیده مادرانش

57 عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی

58 در نمی گیرد مرا ، افسون شهر و دلبرانش

59 جنگ جویی خسته ام ، بعد از نبردی نابرابر

60 پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش

61 دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت

62 راست چون پیغمبری رو در روی ِ ناباورانش..!!

63 ( اشعار حسین منزوی )

64 زن جوان غزلي با رديف “آمد” بود

65 كه بر صحيفه‌ی تقدير من مسوّد بود

66 زني كه مثل غزل‌هاي عاشقانه‌ی من

67 به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

68 مرا ز قيد زمان و مكان رها مي‌كرد

69 اگر چه خود به زمان و مكان مقيد بود

70 به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم

71 ميان آمده و رفتگان سرآمد بود

72 زني كه آمدنش مثل “آ”ي آمدنش

73 رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود

74 به جمله دل من مسنداليه “آن‌زن”

75 و “است” رابطه و “باشكوه” مسند بود

76 زن جوان نه همين فرصت جواني من

77 كه از جواني من رخصت مجدد بود

78 ميان جامه‌ی عرياني از تكلف خود

79 خلوص منتزع و خلسه‌ی مجرد بود

80 دو چشم داشت دو “سبز – آبي” بلاتكليف

81 كه بر دو راهي “دريا – چمن” مردد بود

82 به خنده گفت: ولي هيچ خوب، مطلق نيست!

83 زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود

84 حسین منزوی

85 نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را

86 تا خون بدل به باده شود در رگان من

87 گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است

88 کاین شهر از تو می شنود داستان من

89 خاکستری است شهر من آری و من در آن

90 آن مجمری که آتش زرتشت از آن من

91 زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این

92 با تو شود تمام جهان اصفهان من

93 ( اشعار حسین منزوی )

94 منگر چنين به چشمم، ای چشم آهوانه

95 ترســــم قـــرار و صبـــرم برخيزد از ميانه

96 ترسم به نام بوسه غارت كنم لبت را

97 با عذر بی قراری – ايــــن بهترين بهانه-

98 ترسم بسوزد آخـــــر، همراه من تو را نيز

99 اين آتشی كه از شوق در من كشد زبانه

100 چون شب شود از اين دست، انديشه‌ای مدام است

101 در بـــــركشيدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه

102 اي رجعت جوانی، در نيمه راه عمرم

103 برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه

104 ای بخت ناخوش من، شبرنگ سركش من

105 رام نوازش تــــو، بــــی تيـــــــــغ و تازيانه

106 ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان

107 ای معنی رهايی! ای ساحل! ای كرانه

108 جانم پراز سرودی است، كز چنگ تو تراود

109 ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه

110 حسین منزوی

111 مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من

112 كوبی زمین من به سر آسمان من

113 درمان نخواستم ز تو من درد خواستم

114 یك درد ماندگار! بلایت به جان من

115 می سوزم از تبی كه دماسنج عشق را

116 از هرم خود گداخته زیر زبان من

117 تشخیص درد من به دل خود حواله كن

118 آه ای طبیب درد فروش ِجوان ِمن

119 نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را

120 تا خون بدل به باده شود در رگان من

121 گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است

122 كاین شهر از تو می شنود داستان من

123 خاكستری است شهر من آری و من در آن

124 آن مجمری كه آتش زرتشت از آن من

125 زین پیش اگر كه نصف جهان بود بعد از این

126 با تو شود تمام جهان اصفهان من

127 حسین منزوی

128 با آن دهان که رازی ست،نه بسته ، نه گشاده

129 حرفی نگفته داری؟ یا بوسه ای نداده؟

130 حرفی که می توان داشت ، اما نمی توان گفت

131 چون حرف کودکانی تازه زبان گشاده

132 یا بوسه ای معطل بین دو حس کج تاب

133 بین لب و تزلزل ، بین دل و اراده

134 گر شرم راه بسته است ، بر حرف و بوسه ، با هم

135 بگذار تا بگردند ، یک دور شرم و باده

136 وان گاه باش لَختی تا هردو را ببینی

137 مستی سواره در پیش، شرم از پِی اش پیاده

138 شرم ار نمی گذارد حرف نگفته ات را

139 بگذار من بگویم ، لب بر لبت نهاده

140 باد این دریدگی را از شرم غنچه آموخت

141 چندان که کرد شرمت شوق مرا زیاده

142 رازیست با تو و عشق ، مثل زمین و خورشید

143 عشق از تو زاده آری ، اما تو را که زاده ؟

144 حسین منزوی

145 حكمم از زمین رها شدن نبود

146 سرنوشت من خدا شدن نبود

147 از هزار چوب خیزران یكی

148 در قواره ی عصا شدن نبود

149 گیرم استخوان به نیش هم كشید

150 سگ به جوهر هما شدن نبود

151 از چهل در طلسم قصه ام

152 هیچ یك برای واشدن نبود

153 تو در آینه شما شدی ولی

154 با منت توان ما شدن نبود

155 آری آشنا شدن هم از نخست

156 جز به خاطر جدا شدن نبود

157 حسین منزوی

158 گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را

159 تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را

160 خوشا از عشق مردن ای که طعم تو

161 حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را

162 چه جای شکوه زاندوه تو،وقتی دوست تر دارم

163 من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را

164 تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی

165 نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

166 کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور

167 که اوج این است این،در عشق بازی پا فشردن را

168 مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده

169 که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را

170 کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی

171 که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را

172 ( اشعار حسین منزوی )

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر