1 امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را
2 از سفره ی سخاوت دریا ربوده اند
3 اما ، نسیم مست
4 در لحظه ی تکاندن این سفره ی فراخ
5 تصویر تابناک هزاران ستاره را
6 چون خرده های نان
7 بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است
8 وینان نسیم را به کرامت ستوده اند
9 امشب ، در امتداد افق ها و موج ها
10 شهر ایستاده است و شب از روی دوش او
11 لغزیده بر زمین
12 وینک که پلک پنجره ها باز می شود
13 گویی که گربه های سیاه از درون چاه
14 چشمان کهربایی خود را گشوده اند
15 امشب ، خدای خاک به تقلید کهکشان
16 شهری پر از ستاره پدیدار کرده است
17 وز معجزات اوست که صد آسمان خراش
18 در تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اند
19 تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه
20 این یک ، بسان لانه ی زنبور انگبین
21 آن یک به شکل جعبه ی شطرنج آبنوس
22 وان دیگری به گونه ی یخچال خانگی
23 در باز کرده اند بر آفاق شامگاه
24 وز خانه های روشن و تاریک هر کدام
25 چون دزد تازه کار
26 با حیرت و هراس گذر می کند نگاه
27 بیننده از دریچه ی این قلعه های شوم
28 گر بنگرد به اوج
29 احساس می کند که همان لحظه ، آسمان
30 در می رباید از سر حیران او ، کلاه
31 گر بنگرد به زیر
32 پی می برد که پیکر ناچیز آدمی
33 میخی است نیمه کوفته در پرتو چراغ
34 بر سینه ی صلیب درخشان چار راه
35 ور بنگرد به دور
36 نخل بلند ساحل دریا ، به چشموی
37 طفل برهنه ایست که در بستر حریر
38 کابوس دیده است و به شب می برد پناه
39 اینجا : غرور آدمی و قامت درخت
40 در پیشگاه منزلت آسمان خراش
41 رو می نهد از سر خجلت به کوتهی
42 اینجا : صدای پای طلا می رود به عرش
43 تا آفتاب را برهاند ز گمرهی
44 اینجا در سرای دل از پشت بسته است
45 وز رمز قفل او نتوان یافت آگهی
46 اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد
47 شیون توان شنید ز باد شبانگهی
48 اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان
49 شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی
50 من ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریب
51 مستانه پا نهاده و هشیار مانده ام
52 شادم که چون مناره ی دریا ، تمام شب
53 فانوس سرخ ( یا : دل خون خویش ) را
54 در چنگ خود فشرده و بیدار مانده ام
55 (اشعار نادر نادرپور)
56 وقتی که چون آتش جوان بودم
57 خورشید سرخ صبحگاهان را
58 بر قله ی البرز می دیدم که می خندید
59 دیدار او در چشم من خوش بود
60 وز خنده ی او شادمان بودم
61 اما درین صبح غم آلود کهنسالی
62 بی آنکه ابری در افق باشد
63 چشم مرا راهی بدان خورشید خندان نیست
64 وین قطره ی سردی که با باد زمستانی
65 در می نوردد پشت دستم را
66 اشک است و باران نیست
67 زیرا من از اندیشه ی بیگانگی ، هر روز
68 در سرزمین دیگران سر بر زمین دارم
69 ور آستین چونان که می گویند
70 جای گواه عاشقان راستین باشد
71 من اشکی از عشق کهن در آستین دارم
72 ناچار آماج نگاه من
73 دستی است اشک آلوده بر زانوی تنهایی
74 یا بر بلندای سر انگشتان
75 خورشید کان مرده در آفاق ناخن ها
76 آه ای خردمندان
77 در فرصتی اندک ، میان زادن و مردن
78 تقدیر من چون دیگران این بود
79 فریاد وحشت در نخستین لحظه ی میلاد
80 خندیدن خورشید بر گرییدن نوزاد
81 جشن بهاران در خزان خاطر مادر
82 شیرینی لبخند بعد از تلخی فریاد
83 یک چند بر بازوی بیداری پدر خفتن
84 یک چند خواب دایه را با گریه آشفتن
85 آنگاه درتاب هراس انگیز گهواره
86 باز آمدن از عالم رویا به بیداری
87 هنگام آن رجعت
88 چون عقربک های بزرگ و کوچک ساعت
89 پل بستن از روی هزاران لحظه ی جاری
90 امروز و فردا را به گامی تند پیمودن
91 وز تندرستی رو نهادن سوی بیماری
92 بازو به بازو عشق را نزد خرد بردن
93 راهی عبث پیمودن از مستی به هوشیاری
94 آنگاه در ظهر طلایی رنگ اندیشه
95 ابر گمان را در زلال آسمان دیدن
96 حیران شدن در کوچه های خاکی تردید
97 تر گشتن از باران پرسشهای بی پاسخ
98 دل را هراسان از عبور سالیان دیدن
99 وز روبرو اندیشه ی تاریک پیری را
100 چون گردبادی در دل صحرا پذیرفتن
101 اما ز بیم مرگ ، خود را نوجوان دیدن
102 یک لحظه از جنگ و گریز ابر با خورشید
103 ناگه به یاد سرزمین دیگر افتادن
104 در آسمان ذهن خود رنگین کمان دیدن
105 زان پس کمان ماه را در سرخی مغرب
106 چون ناخنی براق
107 روییده بر انگشت خونین جهان دیدن
108 یا در شبی دیگر
109 قرص بزرگ ماه را نازکتر از گلبرگ
110 گلبرگ نیلوفر
111 گسترده بر آب زلال کهکشان دیدن
112 آری ، چو گلبرگی که می افتد ز گلبن ها
113 آه ای خردمندان
114 کنون مرا در قلب این اقلیم بی تاریخ
115 با گردش ایام کاری نیست
116 هر چند می دانم که بعد از تیره روزی ها
117 چشمم هنوز آیینه دار ماه و خورشید است
118 اما مرا با این دو سنگین دل قراری نیست
119 تنها ، صدایی ناشناس از دور
120 از ایستگاه خالی هجرت
121 می خواندم در لحظه ی بدرود واگن ها
122 (اشعار نادر نادرپور)
دیدگاهها **