به غیر از آینه، از حسین منزوی اشعار پراکنده 21

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست

1 به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست

2 و چشم آینه، جز مـــا به سوی دیگر نیست

3 چنان در آینه خورده گره تنــــم بـــــه تنت

4 که خود، تمیز تو و من، زهم میسر نیست

5

6 هــــــزار بار کتاب تن تــو را خوانــدم

7 هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

8 برای تـــو همـــــه از خوبی تـــو می‌گوید

9 اگر چه آینه چون شاعرت سخنور نیست

10 ولی تو از آینه چیزی مپرس، از من پرس

11 کـــــــه او به راز تنت از من آشناتر نیست

12 تن تو بوی خود افشانده در تمـــام اتاق

13 وگرنه هیچ گلی، این چنین معطر نیست

14 بــــه انتهــــای جهـان می‌رسیم در خلایی

15 که جز نفس نفس آن‌جا صدای دیگر نیست

16 خوشا رسیدن با هم، که حالتی خوش‌تر

17 ز حالت تو در آن لحظه‌های آخــرنیست

18 حسین منزوی

19 از روز دستبرد به باغ و بهار تو

20 دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو

21 تقویم را معطل پاییز کرده است

22 در من مرور باغ همیشه بهار تو

23 از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد

24 بر چشم های میشی نرگس غبار تو

25 فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند

26 از یک نگاه کردن شوریده وار تو

27 کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل

28 خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو

29 چشمی به تخت و پخت ندارم. مرا بس است

30 یک صندلی برای نشستن کنار تو

31 از مجموعه: از کهربا و کافور

32 گور شد گهواره آری بنگرید اینک زمین را

33 این دهان وا کرده ، غرّان اژدهای سهمگین را

34 قریه خواب و کوه بیدار است و هنگام شبیخون

35 تا بکوبد بر بساطش صخره های خشم و کین را

36 مرگ من یا توست ، بی شک ! آن ستون ، آن سقف آنک

37 کاین چنین از ظلمت ِ شب ، بهره می گیرد ، کمین را

38 مادری آنک ! به سجده در نماز وحشت خود

39 خسته می ساید به خاک کودکان خود ، جبین را

40 دخترک ، خاموش بهتش ، برده از تنهایی خود

41 می کشد بر چشم های بی نگاهی آستین را

42 نو عروسی خیره در آفاق خون آلوده ، در چنگ

43 می فشارد جامه ی خونین جفت ِ نازنین را

44 « باز می پرسی کـِه ها مردند؟می گویم که زنده است ؟! »

45 پیرمرد ، انگار با خود ، زیر لب ، می موید این را

46 دیگری سر می دهد غم ناله ی شکر و شکایت :

47 تا کجا می آزمایی ای خدا ! این سرزمین را ؟

48 کودکان از خواب این افسانه بیداری ندارند

49 با که خواهد گفت مادر ، قصه های دلنشین را ؟

50 از تمام قریه یک تن مانده و دیگر کسی نیست

51 تا کشد دست تسلـّا بر سر ، آن تنهاترین را

52 مرده چوپان و نی اش افتاده خون آلود ، جایی

53 خسته در وی می نوازد ، باد ، آهنگی حزین را

54 حسین منزوی

55 چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام

56 که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

57 نه آشنایی ام امروزی است با تو همین

58 که می شناسمت از خوابهای کودکی ام

59 عروسوار خیال منی که آمده ای

60 دوباره باز به مهمانی عروسکی ام

61 همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو

62 به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

63 نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود

64 به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام

65 چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن

66 شناور است همه تار و پود جلبکی ام

67 به خون خود شوم آبروی عشق آری

68 اگر مدد برساند سرشت بابکی ام

69 کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم

70 اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام

71 حسین منزوی

72 غمت را بزرگ دید دلم بس که تنگ شد

73 نگنجد دگر به تنگ که ماهی نهنگ شد

74 شبی از مدار خود به خاکت کمانه کرد

75 دلم مثل یک شهاب…شهابی که سنگ شد

76 کمندم بلند بود ولی با تو برنتافت

77 کجا؟ کی ؟ کدام ماه اسیر پلنگ شد؟

78 من از سطح ننگ و نام فراتر پریده ام

79 هراسم چه میدهی ز نامی که ننگ شد

80 به قدر عبور تو از آن سوی شیشه بود

81 اگر لحظه ای جهان به چشمم قشنگ شد

82 برای نوشتن ات پر از بغض واژه هاست

83 دوباره دل قلم برای تو تنگ شد

84 حسین منزوی

85 بین تو و من چیزی، دیوار نخواهد شد

86 ور فاصله نیز افتد، بسیار نخواهد شد

87 با عشق تنفس نیز ، یک حادثه ی تازه ست

88 در قصه ی ما چیزی، تکرار نخواهد شد

89 عشق آمد و زانو زد، پس چیدت و بر مو زد

90 آری! تو که گل باشی، گل خوار نخواهد شد

91 وقتی تو هواداری از باغ کنی دیگر

92 سر خورده ترین بیدش، هم دار نخواهد شد

93 جز زلف تو یک سنبل بر باد نخواهد رفت

94 جز چشم تو یک نرگس، بیمار نخواهد شد

95 تا سقف و ستون باشد، دست من و چتر تو

96 بر ما شبحی حتی، آوار نخواهد شد

97 از دیده سفر کردن، آغاز ز دل رفتن

98 هر بار اگر می شد، این بار نخواهد شد

99 شاید دلی از یک دل، آزرده شود، اما

100 هرگز دلی از یک دل، بیزار نخواهد شد

101 ( اشعار حسین منزوی )

102 پله ها در پيش رويم ، يک به يک ديوار شد

103 زير هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد

104 خرق عادت کردم اما بر عليه خويشتن

105 تا به گرد گردنم پيچد ، عصايم مار شد

106 اژدهای خفته‌ای بود ، آن زمين استوار

107 زير پايم ناگه از خواب قرون ، بيدار شد

108 مرغ دست‌آموز خوشخوان کرکسی شد لاشه‌خوار

109 و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد

110 گل فراموشی و هر گلبانگ ، خاموشی گرفت

111 بس که در گلشن ، شبيخون خزان ، تکرار شد

112 تا بياويزند از اينان ، آرزوهای مرا

113 جا به جا در باغ ويران هر درختی دار شد

114 زندگی با تو چه کرد ، ای عاشق شاعر ! مگر

115 کان دل پر آرزو ، از آرزو ، بيزار شد

116 بسته خواهد ماند اين در ، همچنان تا جاودان

117 گرچه بر وی کوبه‌های مشت مان رگبار شد

118 زهره ی سقراط با ما نيست روياروی مرگ

119 ورنه جام روزگار ، از شوکران سرشار شد

120 حسین منزوی

121 زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد

122 فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد

123 هميشه عشق به مشتاقان ، پيام وصل نخواهد داد

124 که گاه پيرهن يوسف، کنايه های کفن دارد

125 کی‌ام ،کی‌ام که نسوزم من؟ تو کيستی که نسوزانی؟

126 بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد

127 دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق می‌افرازد

128 دوباره عشق در اين صحرا هوای خيمه زدن دارد

129 زنی چنين که تويی بی شک ،شکوه و روح دگر بخشد

130 به آن تصوّر ديرينه ،که دل ز معنی زن دارد

131 مگر به صافی گيسويت ،هوای خويش بپالايم

132 در اين قفس که نفس در وی، هميشه طعم لجن دارد

133 ( اشعار حسین منزوی )

134 هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت

135 کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت

136 از سنگ و صخره سرزدم… از دره رد شدم

137 دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت

138 چون بره می چرید بهشت همیشه را

139 آدم اگر که کار به کار خدا نداشت

140 دیو و فرشته از ازل هم خانه بوده اند

141 در خلوت کدام دل این هردو جا نداشت؟

142 شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود

143 ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت

144 چون مرگ می کشید کمان تیر سرنوشت

145 بر چشم وپشت و پاشنه یکسان خطا نداشت

146 سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید

147 کاری به ترد بودن آیینه ها نداشت

148 پایان رنج های تو ومن ؟مپرس آه!

149 چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت .

150 حسین منزوی

151 خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت

152 باد بوی آشنا می آورد از مدفنت

153 زنده ای در هر گیاه تازه کز خاکت دمد

154 گر چه میدانم که ذره ذره میپوسد تنت

155 عصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان

156 آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت

157 مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز

158 موج میزد در خدا پشت و پناهت گفتنت

159 آخرین دیدار گفتم؟؟؟ عذر میخواهم عزیز!!!

160 آخرین باری که دیدم غرق خون دیدم منت

161 با دهان نیم باز انگار میخواندی هنوز

162 خیره در آفاق خونین چشم باز روشنت

163 صبح بود اما هوا دلگیر و بغض آلود بود

164 آسمان گویی سیه پوشیده بود از مردنت

165 گل به سوکت جامه ی جان تا به دامان میدرید

166 باد در مرگ تو می زارید و میزد شیونت

167 بی خزان است آن بهار سرخ تو در خاطرم

168 آن که از خون… هشت گل رویاند بر پیراهنت

169 با تمام سروهایت دیده ام در بوستان

170 با تمام ارغوان ها دیده ام در گلشنت

171 نیستی بالا بلند اما چه خوش پیچیده است

172 در همه جنگل طنین نعره ی شور افکنت

173 زند ه ای و سیل خونت میکند بیخ ستم

174 ای تو فرهادی دگر با تیشه ی بنیان کنت

175 ( اشعار حسین منزوی )

176 خيال خام پلنگ من به سوي ماه پريدن بود

177 و ماه را ز بلندايش به روي خاك كشيدن بود

178 پلنگ من دل مغرورم پريدو پنجه به خالي زد

179 كه عشق ماه بلند من وراي دست رسيدن بود

180 من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري

181 كه هر دو باورمان زاغاز به يكدگر نرسيدن بود

182 گل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارت

183 شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود

184 شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به كام من

185 فريبكار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود

186 اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

187 بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود

188 چه سرنوشت غم انگيزي كه كرم كوچك ابريشم

189 تمام عمر قفس مي بافت ولي به فكر پريدن بود

190 ( اشعار حسین منزوی )

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر