-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به روی شاخساران ، میوه ی گنجشک ها رویید
2 شفق در آب باران ریخت خون روشنایی را
3 نسیم ناشناس از سرزمین های غریب آمد
4 که شاید بشنود از خاک ، بوی آشنایی را
5 به ناخن می خراشید آسمان را پنجه ی خورشید
6 سر انگشتان خون آلوده را در خاک می مالید
7 غروب از خشم ، در گوش درختان ناسزا می گفت
8 دلم از خوف شب ، چون گربه ای در چاه می نالید
9 گروه زاغ ها چون پاره ای از پیکر شب بود
10 افق از لابلای برگ ها ، چون نقشه ی قالی
11 من آن شب ، تازه از دیدار خود باز می گشتم
12 چو قاب کهنه ای بودم ز عکس خویشتن خالی
13 صدایی از پی ام برخاست در خاموشی جنگل
14 چو برگشتم ، خودم را در قفای خویشتن دیدم
15 نگین مردمک بیرون پرید از حلقه ی چشمم
16 ز نابینایی اندوهگین خویش ترسیدم
17 سرم مانند مرغی پر کشید از شاخه ی گردن
18 رگ خشکی پس از پرواز او ، بر جای او رویید
19 تنم چون استخوان مردگان از گوشت خالی شد
20 نسیم آن استخوان را ، چون سگی بی اشتها ، بویید
21 کنار جاده ی جنگل که همچون چجوی ، جاری بود
22 درختی گشتم و یکباره از رفتن فروماندم
23 درختان در پی ام ، چون رهروان خسته ، صف بستند
24 سپس در من سر به سوی آن صف انبوه گرداندم
25 خودم رادر ستون نازکی از روشنی دیدم
26 که از من دور شد ، در بیشه ی تاریک پنهان شد
27 به دل گفتم که او را با دویدن ها به چنگ آرم
28 ولی ایا درختی می تواند باز انسان شد ؟
29 نگاهم رفت و ، نومید از میان برگ ها برگشت
30 از آن پس بارور شد شاخه های انتظار من
31 از آن پس همجنان در انتظار خویشتن ماندم
32 که شاید بگذرد یکبار دیگر از کنار من
33 هم کنون شامگاهانست و رنگ آسمان ، خونین
34 افق از لابلای برگ ها ، چون نقشه ی قالی
35 من اینجا در میان بیشه ی انبوه ، تنهایم
36 چو قاب کهنه ای هستم ز عکس خویشتن خالی
37 به روی شاخساران ، میوه ی گنجشک ها رسته
38 زمین با آب باران شسته خون روشنایی را
39 من کنون گوش بر نجوای باد رهگذر دارم
40 که شاید بشنوم از او ، پیام آشنایی را
41 (اشعار نادر نادرپور)
42 چراغ شب تار من بودی ای زن
43 دریغا که دیگر چراغی ندارم
44 مرا یاد تو تندباد بلا شد
45 که جز وحشت از او ، سراغی ندارم
46 مرا سوختی ، سوختی با نگاهی
47 نگاهت چو خون شعله زد در تن من
48 چنان آتش افروختی در نهادم
49 که خاکستری ماند از خرمن من
50 ز چشم تو ام سر کشید آفتابی
51 کزان پاک تر ، آفتابی ندیدم
52 رخ از من بپوشید و بر او نگیرم
53 که جز بخت خویشش حجابی ندیدم
54 مرا سایه ی شوم نفرینی از پی
55 روان است چون گربه ای در غروبی
56 نه از او توانم گذشتن به گامی
57 نه او را ز خود دور کردن به چوبی
58 جهالن با تو آغاز شد ، نازنینا
59 به هجر تو دانم که فرجام گیرد
60 مرا زیستن بی تو نامی ندارد
61 مگر مرگ من ، زندگی نام گیرد
62 عزیزا ! من آن استخوانی درختم
63 که با آخرین برگ خود شاد بودم
64 مرا آخرین برگ هستی تو بودی
65 دریغا که من غافل از باد بودم
66 از آسمان ، ستاره ی اشکی نمی چکد
67 زین غم ، نهال های جوان پای در گلند
68 بار غم بزرگ جهان بر دل من است
69 اما کبوتران مسافر سبکدلند
70 هر شاخه ، پنجه ای است که از آستین خاک
71 سر بر زده ست و حاصل او میوه ی غمی است
72 هر برگ ، چون زبان عطش کرده ی درخت
73 در آرزوی قطره ی نایاب شبنمی است
74 ین چشمه ای که در دل من جوش می زند
75 گم باد و نیست باد که خون است و آب نیست
76 گر آب بود ، خود رگ خود می گسیختم
77 تا تشنه را نوید دهد کاین سراب نیست
78 افسوس ! خون گرم ، عطش رانمی کشد
79 افسوس ! چشمه نیز نمی جوشد از سراب
80 من تشنه ام ، زمین و زمان نیز تشنه اند
81 اما درین کویر ، چه بینی جز آفتاب ؟
82 (اشعار نادر نادرپور)