1 از روز دستبرد به باغ و بهار تو
2 دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو
3 تقویم را معطل پاییز کرده است
4 در من مرور باغ همیشه بهار تو
5 از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
6 بر چشم های میشی نرگس غبار تو
7 فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند
8 از یک نگاه کردن شوریده وار تو
9 کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
10 خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو
11 چشمی به تخت و پخت ندارم. مرا بس است
12 یک صندلی برای نشستن کنار تو
13 از مجموعه: از کهربا و کافور
14 گور شد گهواره آری بنگرید اینک زمین را
15 این دهان وا کرده ، غرّان اژدهای سهمگین را
16 قریه خواب و کوه بیدار است و هنگام شبیخون
17 تا بکوبد بر بساطش صخره های خشم و کین را
18 مرگ من یا توست ، بی شک ! آن ستون ، آن سقف آنک
19 کاین چنین از ظلمت ِ شب ، بهره می گیرد ، کمین را
20 مادری آنک ! به سجده در نماز وحشت خود
21 خسته می ساید به خاک کودکان خود ، جبین را
22 دخترک ، خاموش بهتش ، برده از تنهایی خود
23 می کشد بر چشم های بی نگاهی آستین را
24 نو عروسی خیره در آفاق خون آلوده ، در چنگ
25 می فشارد جامه ی خونین جفت ِ نازنین را
26 « باز می پرسی کـِه ها مردند؟می گویم که زنده است ؟! »
27 پیرمرد ، انگار با خود ، زیر لب ، می موید این را
28 دیگری سر می دهد غم ناله ی شکر و شکایت :
29 تا کجا می آزمایی ای خدا ! این سرزمین را ؟
30 کودکان از خواب این افسانه بیداری ندارند
31 با که خواهد گفت مادر ، قصه های دلنشین را ؟
32 از تمام قریه یک تن مانده و دیگر کسی نیست
33 تا کشد دست تسلـّا بر سر ، آن تنهاترین را
34 مرده چوپان و نی اش افتاده خون آلود ، جایی
35 خسته در وی می نوازد ، باد ، آهنگی حزین را
36 حسین منزوی
37 چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام
38 که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
39 نه آشنایی ام امروزی است با تو همین
40 که می شناسمت از خوابهای کودکی ام
41 عروسوار خیال منی که آمده ای
42 دوباره باز به مهمانی عروسکی ام
43 همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو
44 به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام
45 نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
46 به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام
47 چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن
48 شناور است همه تار و پود جلبکی ام
49 به خون خود شوم آبروی عشق آری
50 اگر مدد برساند سرشت بابکی ام
51 کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم
52 اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام
53 حسین منزوی
54 غمت را بزرگ دید دلم بس که تنگ شد
55 نگنجد دگر به تنگ که ماهی نهنگ شد
56 شبی از مدار خود به خاکت کمانه کرد
57 دلم مثل یک شهاب…شهابی که سنگ شد
58 کمندم بلند بود ولی با تو برنتافت
59 کجا؟ کی ؟ کدام ماه اسیر پلنگ شد؟
60 من از سطح ننگ و نام فراتر پریده ام
61 هراسم چه میدهی ز نامی که ننگ شد
62 به قدر عبور تو از آن سوی شیشه بود
63 اگر لحظه ای جهان به چشمم قشنگ شد
64 برای نوشتن ات پر از بغض واژه هاست
65 دوباره دل قلم برای تو تنگ شد
66 حسین منزوی
67 بین تو و من چیزی، دیوار نخواهد شد
68 ور فاصله نیز افتد، بسیار نخواهد شد
69 با عشق تنفس نیز ، یک حادثه ی تازه ست
70 در قصه ی ما چیزی، تکرار نخواهد شد
71 عشق آمد و زانو زد، پس چیدت و بر مو زد
72 آری! تو که گل باشی، گل خوار نخواهد شد
73 وقتی تو هواداری از باغ کنی دیگر
74 سر خورده ترین بیدش، هم دار نخواهد شد
75 جز زلف تو یک سنبل بر باد نخواهد رفت
76 جز چشم تو یک نرگس، بیمار نخواهد شد
77 تا سقف و ستون باشد، دست من و چتر تو
78 بر ما شبحی حتی، آوار نخواهد شد
79 از دیده سفر کردن، آغاز ز دل رفتن
80 هر بار اگر می شد، این بار نخواهد شد
81 شاید دلی از یک دل، آزرده شود، اما
82 هرگز دلی از یک دل، بیزار نخواهد شد
83 ( اشعار حسین منزوی )
84 پله ها در پيش رويم ، يک به يک ديوار شد
85 زير هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد
86 خرق عادت کردم اما بر عليه خويشتن
87 تا به گرد گردنم پيچد ، عصايم مار شد
88 اژدهای خفتهای بود ، آن زمين استوار
89 زير پايم ناگه از خواب قرون ، بيدار شد
90 مرغ دستآموز خوشخوان کرکسی شد لاشهخوار
91 و آن غزال خانگی برگشت و گرگی هار شد
92 گل فراموشی و هر گلبانگ ، خاموشی گرفت
93 بس که در گلشن ، شبيخون خزان ، تکرار شد
94 تا بياويزند از اينان ، آرزوهای مرا
95 جا به جا در باغ ويران هر درختی دار شد
96 زندگی با تو چه کرد ، ای عاشق شاعر ! مگر
97 کان دل پر آرزو ، از آرزو ، بيزار شد
98 بسته خواهد ماند اين در ، همچنان تا جاودان
99 گرچه بر وی کوبههای مشت مان رگبار شد
100 زهره ی سقراط با ما نيست روياروی مرگ
101 ورنه جام روزگار ، از شوکران سرشار شد
102 حسین منزوی
103 زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد
104 فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد
105 هميشه عشق به مشتاقان ، پيام وصل نخواهد داد
106 که گاه پيرهن يوسف، کنايه های کفن دارد
107 کیام ،کیام که نسوزم من؟ تو کيستی که نسوزانی؟
108 بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد
109 دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق میافرازد
110 دوباره عشق در اين صحرا هوای خيمه زدن دارد
111 زنی چنين که تويی بی شک ،شکوه و روح دگر بخشد
112 به آن تصوّر ديرينه ،که دل ز معنی زن دارد
113 مگر به صافی گيسويت ،هوای خويش بپالايم
114 در اين قفس که نفس در وی، هميشه طعم لجن دارد
115 ( اشعار حسین منزوی )
116 هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت
117 کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت
118 از سنگ و صخره سرزدم… از دره رد شدم
119 دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت
120 چون بره می چرید بهشت همیشه را
121 آدم اگر که کار به کار خدا نداشت
122 دیو و فرشته از ازل هم خانه بوده اند
123 در خلوت کدام دل این هردو جا نداشت؟
124 شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود
125 ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت
126 چون مرگ می کشید کمان تیر سرنوشت
127 بر چشم وپشت و پاشنه یکسان خطا نداشت
128 سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید
129 کاری به ترد بودن آیینه ها نداشت
130 پایان رنج های تو ومن ؟مپرس آه!
131 چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت .
132 حسین منزوی
133 خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت
134 باد بوی آشنا می آورد از مدفنت
135 زنده ای در هر گیاه تازه کز خاکت دمد
136 گر چه میدانم که ذره ذره میپوسد تنت
137 عصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان
138 آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت
139 مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
140 موج میزد در خدا پشت و پناهت گفتنت
141 آخرین دیدار گفتم؟؟؟ عذر میخواهم عزیز!!!
142 آخرین باری که دیدم غرق خون دیدم منت
143 با دهان نیم باز انگار میخواندی هنوز
144 خیره در آفاق خونین چشم باز روشنت
145 صبح بود اما هوا دلگیر و بغض آلود بود
146 آسمان گویی سیه پوشیده بود از مردنت
147 گل به سوکت جامه ی جان تا به دامان میدرید
148 باد در مرگ تو می زارید و میزد شیونت
149 بی خزان است آن بهار سرخ تو در خاطرم
150 آن که از خون… هشت گل رویاند بر پیراهنت
151 با تمام سروهایت دیده ام در بوستان
152 با تمام ارغوان ها دیده ام در گلشنت
153 نیستی بالا بلند اما چه خوش پیچیده است
154 در همه جنگل طنین نعره ی شور افکنت
155 زند ه ای و سیل خونت میکند بیخ ستم
156 ای تو فرهادی دگر با تیشه ی بنیان کنت
157 ( اشعار حسین منزوی )
158 خيال خام پلنگ من به سوي ماه پريدن بود
159 و ماه را ز بلندايش به روي خاك كشيدن بود
160 پلنگ من دل مغرورم پريدو پنجه به خالي زد
161 كه عشق ماه بلند من وراي دست رسيدن بود
162 من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري
163 كه هر دو باورمان زاغاز به يكدگر نرسيدن بود
164 گل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارت
165 شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود
166 شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به كام من
167 فريبكار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود
168 اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
169 بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود
170 چه سرنوشت غم انگيزي كه كرم كوچك ابريشم
171 تمام عمر قفس مي بافت ولي به فكر پريدن بود
172 ( اشعار حسین منزوی )