ای دختر شیرین از نادر نادرپور اشعار پراکنده 93

نادر نادرپور

آثار نادر نادرپور

نادر نادرپور

ای دختر شیرین من ، آسوده خفتی

1 ای دختر شیرین من ، آسوده خفتی

2 دیشب که بی خوابی نصیب مادرت بود

3 تا صبحگاهان دیده از هم وانکردی

4 زیرا حریر سینه ی او بسترت بود

5 در لانه ی چشم تو چون تخم کبوتر

6 می خفت خندان مردمک های کبودت

7 آه ای طلسم جاودان کبریایی

8 با من چه ها می کرد جادوی وجودت

9 بر پنجه های کوچک بی ناخن تو

10 هر بوسه ی من ، قطره ی سیماب می شد

11 لبخند تو در خواب ناز بیگناهی

12 می ماند چندان بر لبت تا آب می شد

13 بوی تنت کز بوی ماهی خام تر بود

14 چون مستی افیون ،مرا دیوانه می کرد

15 احساس می کردم که کس جز من پدر نیست

16 وین حس ، مرا از دیگران بیگانه می کرد

17 پیش از تو بس اندیشه در سر پروراندم

18 از آن میان ، اندیشه ی آزاد بودن

19 اندیشه ی بی جفت و بی پیوند ماندن

20 در گوشه ی تنهایی خود ، شاد بودن

21 اما تو همچون زنبقی در من شکفتی

22 از عطر شیرینت مرا سرشار کردی

23 اندیشه های تیره را از من گرفتی

24 در من امید خفته را بیدار کردی

25 در پیش این اعجاز ، سر بر خاک سودم

26 آن شب که درد زادنت بیداد می کرد

27 هر چند جز یک دل ، از آن مادرت نیست

28 آن شب ، درون او ، دو دل فریاد می کرد

29 کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود

30 زنبورهای نور ز گردش گریخته

31 در پشت سبزه های لگدکوب آسمان

32 گلبرگ های سرخ شفق ، تازه ریخته

33 کف بین پیر باد درآمد ز راه دور

34 پیچیده شال زرد خزان را به گردنش

35 آن روز ، میهمان درختان کوچه بود

36 تا بشنود راز خود از فال روشنش

37 در هر قدم که رفت ، درختی سلام گفت

38 هر شاخه ، دست خویش به سویش دراز کرد

39 او دست های یک یکشان را کنار زد

40 چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد

41 آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه

42 شب را ز لابلای درختان صدا زدند

43 از بیم آن صدا ، به زمین ریخت برگ ها

44 گویی هزار چلچله را در هوا زدند

45 شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت

46 هر برگ ، همچو پنجه ی دستی بریده بود

47 هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند

48 کف بین باد ، طالع هر برگ ، دیده بود

49 (اشعار نادر نادرپور)

50 چون پوپکی که می رمد از زردی غروب

51 تا از دیار شب بگریزد به شهر روز

52 خورشید هم گریخته است از دیار شب

53 اما پرش به خون شفق می خورد هنوز

54 من نیز پوپکم

55 من نیز از غروب غم بی امید خویش

56 خواهم که رو کنم به تو ، ای صبح دلفروز

57 اما شب است و دفتر زرکوب آسمان

58 با آن خطوط میخی و ریز ستاره ها

59 از هم گشوده است و ورق می خورد هنوز

60 من پوپکم ، گریخته از سرنوشت خویش

61 خونین شده ست ککلم از پنجه ی عقاب

62 این پنجه ، تاج بخت من از سر ربوده است

63 رنگین شده ست بال من از خون آفتاب

64 در چشم من ، غبار شب و دانه های شن

65 پرکرده جای خواب فراموش گشته را

66 من پوپکم ، گریخته از سرزمین خویش

67 در پشت سر گذاشته یاد گذشته را

68 کنون شکسته بال تر از مرغ آفتاب

69 از بیم شب به سوی تو پرواز می کنم

70 ای آنکه در نگاه تو خورشید خفته است

71 پرواز را به نام تو آغاز می کنم

72 (اشعار نادر نادرپور)

73 عقاب پیر نگون بخت آفتابم من

74 که شعله های شفق سوخت شاهبالم را

75 درین کویر بلا کیست تا تواند راند

76 ز گرد لاشه ی من ، کرکس خیالم را

77 چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم

78 که سرنوشت خود از خاکیان جدا بینم

79 چنان به شوق پریدن ز خود رها شده ام

80 که عکس خویش در آیینه ی هوا بینم

81 من استخوانم ، من پاره استخوانی سرد

82 که دستی از بدن گرم شب بریده مرا

83 من آسمان شبم در حباب سربی ابر

84 که جلوه ای ندهد پرتو سپیده مرا

85 دلم پر است ولی دیده ام ز اشک تهیدست

86 چه آفتی است غمین بودن و نگرییدن

87 چه آفتی است که چون شاخه ی خزان دیده

88 در آفتاب ، ز سرمای خویش لرزیدن

89 تبی نماند که در من عطش برانگیزد

90 عرق نشست بر آن تن که همچو آتش بود

91 چه شد که شعله ی سوزان به دست باد سپرد

92 شبی که در نفسش گرمی نوازش بود

93 کنون به خویش نظر می کنم چو ماه در آب

94 تنم ز روشنی سرد خویش می لرزد

95 جهنمی که درو سوختم ، فروزان باد

96 که شعله اش به نسیم بهشت می ارزد

97 شکسته بال عقابم تپیده در شن گرم

98 نگاه تشنه ی من در پی سرابی نیست

99 دلم به پرتو غمناک ماه خرسند است

100 که در غبار افق ، برق آفتابی نیست

101 (اشعار نادر نادرپور)

102 در آن شهر تاریک از یاد رفته

103 که ویران شد از فتنه ی روزگاران

104 شبی بر ستون بسته ای دید سعدی

105 که نامش نپرسید از رهگذاران

106 چو ماری که بر دوش ضحک خفته

107 گره خورده زنجیر بر بازوانش

108 عطش ، آتش افشانده در تار و پودش

109 غضب ، لرزه افکنده در زانوانش

110 گذر کرد و از او نپرسید سعدی

111 که ای مرد برگشته ایام چونی ؟

112 ندانست کاین بر ستون بسته هر شب

113 چو فرهاد نالیده در بیستونی

114 ندانست سعدی که این مرد تنها

115 ز روز ازل بر ستون بسته بوده

116 ندانست کز روزگاران پیشین

117 همه شب پریشان و دلخسته بوده

118 بسا کس که از گردش آسمان

119 درین خاکدان زاده و درگذشته

120 ولی این نگون بخت ، بر جای مانده

121 چو سنگی که سیلابش از سر گذشته

122 شگفتا !‌ که این مرد شوریده خاطر

123 ز فریاد خود بافت ، زنجیر خود را

124 نه تقدیر او بند بر پای او زد

125 که در دست خود داشت تقدیر خود را

126 من آن بر ستون بسته ی شوربختم

127 که بازیچه ی دست بیداد خویشم

128 مگر شعر ،‌ زنجیر فریاد من شد

129 که خودش بر ستون بست فریاد خویشم

130 (اشعار نادر نادرپور)

131 تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم

132 چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم

133 صدا در سینه ام چون آه می لرزد

134 چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم

135 قلم در دست من بیگاه می لرزد

136 نمی دانم چه باید گفت

137 نمی دانم چه باید کرد

138 به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین

139 سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین

140 چنین گفتم در آن نامه

141 اگر چرخ فلک باشد حریرم

142 ستاره سر به سر باشد دبیرم

143 هوا باشد دوات و شب سیاهی

144 حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی

145 نویسند این دبیران تا به محشر

146 امید و آرزوی من به دلبر

147 به جان من که ننویسند نیمی

148 مرا در هجر ننماید بیمی

149 من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم

150 ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم

151 ولی امروز می دانم

152 نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد

153 نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد

154 دوات شب نمی اید به کار من

155 نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من

156 حریر گونه ام را نامه خواهم کرد

157 سر مژگان خود را خامه خواهم کرد

158 حروف از اشک خواهم ساخت

159 مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت

160 (اشعار نادر نادرپور)

161 ای شعر !ای طلسم سیاهی که سرنوشت

162 عمر مرا به رشته ی جادویی تو بست

163 گفتم ترا رها کنم و زندگی کنم

164 اما چه توبه ها که درین آرزو شکست

165 گویی مرا برای تو زادند و آسمان

166 دیگر ترا نخواست که از من جدا کند

167 دیگر غمش نبود که چون ناله برکشم

168 گوش گران به ناله ی من آشنا کند

169 سوگند من به ترک تو بشکست بارها

170 اما طلسم طالع من ناشکسته ماند

171 ای شعر ، ای طلسم کهن ، ای طلسم شوم

172 پای من ای دریغ ، به دام تو بسته ماند

173 کنون درین نشیب بلاخیز عمر من

174 کز زندگی به جانب مرگم کشیده است

175 دیگر مرا امید رها کردن تو نیست

176 زیرا که هر چه بود به پایان رسیده است

177 تنها تویی که در خم این راه پر هراس

178 خواهم ترا به ناله ی خویش آشنا کنم

179 دیگر تو آن طلسم نئی ، سای ی منی

180 آخر چگونه سایه ی خود را راها کنم

181 (اشعار نادر نادرپور)

182 او بود ، او که زندگیم را تباه کرد

183 او بود کانچه بود به باد فنا سپرد

184 او بود کانچه در دل من خانه کرده بود

185 از من ربود و برد و ندانم کجا سپرد

186 او بود ، او که زندگیم را به خون کشید

187 وانگه بر آنچه کرد ، نگه کرد و خنده کرد

188 چون ‌آفتاب صبح که بر مرگ تیرگی

189 خندید و شمع سوخته را سرفکنده کرد

190 گفتم که شور عشق وی از سر بدر کنم

191 اما خدا نخواست ، دریغا !‌ خدا نخواست

192 وان شیوه های نغز که عقلم به کار بست

193 بر عشق من فزود و ز اندوه من نکاست

194 دیدم که سرنوشت سیاهم جز این نبود

195 آری ، جز این نبود که پابند او شوم

196 چونناله ای که بفشردش پنجه ی سکوت

197 از لب برون نیامده در دل فروشوم

198 کنون من و خیال من و انتظار من

199 وین شام تیره دل که در او یک ستاره نیست

200 گر بایدم گریختن از چنگ این خیال

201 جز مرگ چاره سوز مرا راه چاره نیست

202 (اشعار نادر نادرپور)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر