لکه ­های خون از حسین منزوی اشعار پراکنده 130

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

لکه ­های خون

1 لکه ­های خون

2 در آب

3 حل نخواهند شد

4 امروز چه روزی است؟

5 که تن­ها و پیرهن­ها

6 زخم­ها و

7 وصله ­ها را

8 معاوضه می­کنند

9 پیش از آن که

10 فشار دو دست افسونگر

11 بر شقیقه ­ها

12 مغزها را

13 از چین­های خاکستری

14 صاف کند

15 امروز را به خاطر بسپاریم

16 که تابستان گرمش می­شود

17 و دهمین شمع روشن را نیز

18 خاموش می­کند

19 شنبه

20 از گنبد

21 فرود می­آید

22 و به چیدن شنبلیدی می­رود

23 که از قلب جهان

24 روییده است

25 چه روزی است امروز !

26 قهوه­ای

27 منفرد

28 تلخ

29 معطر

30 امروز را به خاطر بسپاریم

31 گرسنگی­ ام

32 قدیمی است

33 به عشق که رسیدی

34 قوت مرا،

35 با مشت و شتاب،

36 پیمانه کن

37 از بد حادثه

38 به سراغ تو

39 نیامده­ام

40 از پیراهنت دستمالی می­خواهم

41 که زخم عتیقم را ببندم

42 و از دهانت بوسه ­یی

43 که جهانم را

44 تازه کنم

45 من

46 تو را

47 برای شعر

48 بر نمی­ گزینم

49 شعر، مرا

50 برای تو

51 برگزیده است

52 در هشیاری

53 به سراغت

54 نمی ­آیم

55 هر بار

56 از سوزش انگشتانم

57 در می­ یابم باز،

58 نام تو را ، می ­نوشته ام

59 تو را کنار چه بگذارم

60 که یک­دستی چشم­ اندازت

61 به هم نخورد؟

62 در آشپزخانه

63 کتاب شعری

64 در کتابخانه

65 گلدان گل

66 در گلخانه

67 سنتور هزار زخم

68 و در شرابخانه

69 سجاده­ ی آفتاب رو

70 با این همه زیباترین قاب تو

71 بستری است

72 که میان دفترها و گلدان­ها و

73 سنتورها و سجاده­ ها

74 برایت می­ گسترم

75 توانی

76 هر منظره را

77 زیبا کنی

78 اما

79 هشدار!

80 که قطره خونی

81 در چمنزار

82 سرخ ­تر از قطره خونی

83 بر مخمل سرخ است

84 کدام هستی را

85 دل بسته ­ای؟

86 آن که در آفتاب

87 می­ بالد؟

88 یا آن که در سایه­ ی درونت

89 می­پوسد؟

90 گلویت را می ­دری

91 تا از آوازت

92 رازی بسازی

93 و هم­چنان

94 هزار گهواره­ ی خالی را

95 تکان بدهی

96 می­دانم که عشق

97 گزارش نیست

98 اما تا نفهمم

99 در اختیارم نیستی

100 و تا در اختیارم نباشی

101 به تمامی

102 دوستت نخواهم داشت

103 چیزی بگو

104 نخواه که

105 خاموشی و

106 فراموشی

107 قوافی مرده­ ی شعرم باشند.

108 می ­توانی

109 باور کنی

110 یا

111 باور نکنی

112 اما

113 کسی با من

114 نفس می­کشید

115 وحشتناک است

116 اما

117 باید

118 باور کنی که

119 در تنهایی هم

120 تنها

121 نیستی

122 از هر کجا آغاز کنی،

123 زودتر است و

124 و به هرجا فرود آیی

125 دیر

126 دلتنگ

127 از گریوه

128 می­گذری

129 دلواپس از درّه

130 سرازیر می­شوی

131 و به ویرانه­ یی

132 می­رسی

133 که ترنج ­هایش را

134 برده ­اند و

135 رنج­هایش را

136 برایت

137 گذاشته­ اند.

138 کسی را

139 نفرین مکن

140 با ساعتی که زنجیرش

141 دست و پایت را

142 سنگین کرده است

143 تو حتا

144 حنظل را هم

145 در این باغ

146 به هنگام

147 نخواهی چید

148 بشنو اکنون که زیر زخم تبر

149 این درخت جوان

150 چه می­گوید:

151 هر نهالی که برکنند،

152 به جاش

153 جنگلی سرکشیده ، می­روید

154 های جلاد سروهای جوان!

155 ای رفیق همیشه ­ی تیشه!

156 باش تا برکنیم ­ات از ریشه!

157 شب بی­ حصار و عریان

158 دشمن به چار سویش

159 و هر شهاب ناگاه

160 تیری است در گلویش

161 مرگی است خواب بر همه آوار

162 تنها به خیره بیدار

163 چشم من است و شب که نمی­خوابد

164 ما

165 مانده­ ایم و

166 ماه نمی­تابد

167

168 هولی است با ستاره ­ی لرزان

169 ـ تنها چراغ این شب بی­روزن ـ

170 و وحشتی است با عشق

171 ـ تنها چراغواره ­ی جان من ـ

172 بادی غریب می­ وزد

173 آیا

174 ـ دیوی ملول آه کشیده است؟

175 من ایستاده ­ام که برآید ماه

176 شب با من ایستاده پریشان

177 اما کمند کینه وری امشب

178 ماه مرا

179 به چاه کشیده است

180 شعری نوشت عاشق:

181 «کان سیب­های راه به پرهیز بسته را

182 در سایه سار زلف تو می­ پروری هنوز»

183 معشوق خواند و پرسید:

184 تو سیب خورده­ای هیچ

185 عاشق نوشت : نه !

186 یعنی که از تو، از تو چه پنهان

187 ای باغبان باغ بهشت ! ای یار!

188 من سیب خورده ام اما،

189 سیب بهشت ، نه !

190 خورشید را نه بار چرخاندند

191 و کوفتندش

192 بر

193 سر من

194 ….

195 از سوی جنگل گردبادی

196 سرخ و سیاه  و سوکوار آمد

197 و خاک در چشم جهان پاشید

198 می گفت:

199 جنگل

200 خوابش آشفته

201 از قارقار شوم زاغان هراسان

202 و از تقاتق مسلسل بود

203 و آن برگ

204 که صبح پایان را

205 به چشم عاشقان

206 پاشید

207 وز خون جوشان تو

208 رنگین شد

209 زبان سرخ جنگل بود

210 می ­گفت:

211 جنگل پر از مرد و مترسک بود

212 غربال می­کردند

213 سرب گدازان را مترسک­ها

214 و سینه ­ی مردان مشبک بود

215 دور می­شوم

216 پل نگاه می­کند مرا

217 پل مسافران بی شمار دیده است

218 مثل من عابران خسته را

219 پل هزارها هزار دیده است

220 پشت سر نگاه می­کنم

221 پل به جانب افق نگاه می­کند:

222 شاید آن مسافر بزرگ!

223 £

224 گردشی در امتداد بستر قدیم رود

225 با سکون آب­های مرده و

226 صبوری بزرگ پل

227 آه ! … من دلم برای رودها

228 ـ مسافران جاودانه ـ

229 لک زده است

230 مثل سیب سرخ قصه­ ها

231 عشق را

232 از میان

233 دو نیمه

234 می­کنیم

235 نیمه ­یی از آن برای تو

236 نیمه ­ی دگر برای من

237 بعد …

238 نیمه ­ها هم از میان ، دو پاره می­شوند

239 پاره­ یی از آن برای روح

240 پاره­ ی دگر

241 برای تن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر